RSS
POWERED BY
LoxBlog.Com
خبرنامه وب سایت: آمار وب سایت:
|
به ابجد علی قرآن=41+41اصل دین اسلام=82 امام82+114 سوره قرآن=196دین اسلام196ضرب14معصوم درخودش میشود 196دین اسلام196با دین الله فاطمه64 همسر لایق علی64به ابجد دین 64 دین 64 الله محمد علی64+64= 128کلید دین128حسین128 کلید دین128
به ابجد64دین64الله محمدعلی 64جانشین محمد علی64حقیقت دین الله64دست بیعت بارسول خدا وعلی کف دست راستت نوشته18 ذالحجه"غدیر خم18+64 دین=82 امام به ابجد امام82 انتخاب امام درغدیرخم امام82{82زاده محراب شهیدمحراب82 امام82 +114سوره قرآن=196دین اسلام196ضرب14 معصوم درخودش میشود196امام کل دین196دین اسلام196اسلامه مهدی196نماینده الله محمد66 الله 66+66 علی ولی الله=132 اسلام +64 دین = 196دین اسلام196محمد92+18ذالحجه"غدیرخم =110علی 110زاده محراب شهید محراب علیست پيامبر اکرم (صلى الله عليه و آله) فرمودند: إن وليتموا علياً و ما أراكم فاعلين تجدوه هاديا مهديا يهدي بكم السبيل المستقيم.
جنگ بدر جنگ احد جنگ بدر جنگ بدر، دشوارترين و شکوهمندترين نبرد پيامبر خداست. شرايط زماني، چگونگي ترکيب نيروها، ساز و برگ مسلمانان، هدف آغازين حرکت - که دستيابي به کاروان مشرکان و کالاهاي آنان بود - و نبرد غير منتظره و نابرابر و... نشاندهنده اهمّيت اين نبرد و نقش سرنوشت ساز آن است. از اين رو، «بدريان» در هماره تاريخ، جايگاه ويژهاي داشتهاند ودر حوادثتاريخ اسلام، بويژه پس از پيامبر خدا، حضور بدريان در همه جا اهمّيتي خاص داشت. اين نبرد در رمضان سال دوم هجري در منطقه بدر، در نزديکي مدينه واقع شد. علي عليه السلام در اين نبرد - که آغازين جنگ پيامبر خدا و نيز نخستين چهره نمايي قهرمانانه علي عليه السلام است -، جلوهاي ديدني، ستودني و شگفت دارد، بدين سان که: 1. پرچم پيروزمند سپاه اسلام در دستهاي پر توان علي عليه السلام بود 2. پيش از رويارويي و در مرحله حسّاس کسب اطّلاعات، براي دست يافتن به چند و چون نيروي دشمن، همراه برخي از صحابيان به مأموريت رفت که موفّقيتي کارآمد داشت. 3. در دلِ سياهي تاريک و هولناک شب نبرد، پيامبر خدا فرمود: «چه کسي براي ما آب ميآورد ؟». مولا به پا خاست و ثابت و استوار به «بدر» گام نهاد و از چاهي بس ژرف و تاريک، آب برگرفت و پيامبر خدا را سيراب کرد. 4. مولا در اوّلين نبرد تن به تن، وليد بن عُتبه را به خاک هلاکت افکند و سپس در کشتن عتبه، پدر وليد، هماوردِ او را ياري رسانْد. علي عليه السلام، اين حماسه شکوهمند را در نامهاي به معاويه يادآوري کرده است: من پدر حسنم! کشنده جدّ و برادر و داييات که در نبرد بدر، سرشان را شکافتم؛ و آن شمشير را با خود دارم و با همان دل با دشمنم رويارو ميشوم. 5. مولاعليه السلام همچنين عاص بن سعيد، رزمآور نيرومند قريش و نوفل بن خُوَيلِد، دشمن شرور و کينه توز پيامبرصلي الله عليه وآله را به خاک افکند . 6. چون فرمان حمله عمومي صادر شد و نيروها در هم آميختند و آتش نبرد، شعلهور گشت، اين مولا بود که چونان شيري خشمگين بر دشمن ميتاخت و آرايشِ نظامي آنان را در هم ميريخت و از کشته، پشته ميساخت، بدانسان که آوردهاند 35 نفر از هفتاد تن کشتههاي مشرکان، با ضربت شمشير مولا بر خاک افتادند. 7. او که در آن هنگام در عنفوان جواني بود، با اين شهامتها، شجاعتها و رزمآوريها، مدال افتخار جاودانه «لا سيفَ إلّا ذوالفقارِ ولا فَتي إلّا عليٌّ» را به دست آورد. المستدرک علي الصحيحين - به نقل از ابن عبّاس -: پيامبر خدا، در جنگ بدر، پرچم را به عليعليه السلام سپرد و او در آن هنگام، بيست سال داشت. الطبقات الکبري - به نقل از قتاده -: علي بن ابي طالبعليه السلام، پرچمدار پيامبر خدا در جنگ بدر و هر جنگ ديگر بود. تاريخ الطبري - به نقل از ابن عباس در ذکر جنگ بدر -: پرچمدار پيامبر خدا، علي بن ابي طالبعليه السلام و پرچمدار انصار، سعد بن عباده بود المستدرک علي الصحيحين - به نقل از عبد اللَّه -: ما در جنگ بدر، هر سه نفر بر يک شتر بوديم و عليعليه السلام و ابو لبابه، دو همراه پيامبرصلي الله عليه وآله بودند. آنها گفتند که چون نوبت پياده شدن پيامبرصلي الله عليه وآله ميشد، ميگفتيم: شما سوار شو و ما پياده ميرويم. و حضرت ميفرمود: «نه شما از من نيرومندتريد و نه من از شما به پاداش، بينيازترم». السيرة النبوية - به نقل از ابن اسحاق در ذکر جنگ بدر -: شتران اصحاب پيامبر خدا در آن روز، هفتاد نفر بود. پس به نوبت، سوار ميشدند و پيامبر خدا و علي بن ابي طالبعليه السلام و مرثد بن ابي مرثد غنوي، يک شتر را به نوبت، سوار ميشدند. فضائل الصحابة - به نقل از حارث، درباره امام عليعليه السلام -: چون شب بدر شد، پيامبر خدا فرمود: «چه کسي براي ما آب ميآورد؟». پس مردم، پا پس کشيدند؛ ولي عليعليه السلام برخاست و مشکي به زير بغل گرفت، به چاه ژرف و تاريکي درآمد و از آن، پايين رفت. پس خداي عز و جل به جبرئيل و ميکائيل و اسرافيل، وحي کرد که براي ياري محمّدصلي الله عليه وآله و گروهش آماده شويد. پس، از آسمان، فرود آمدند و همهمهاي داشتند که شنونده را ميترسانْد. پس چون روبهروي چاه رسيدند، همگي و از روي بزرگداشت و احترام بر او سلام دادند. مناقب آل أبي طالب - به نقل از محمّد بن حنفيّه -: پيامبر خدا در غزوه بدر، هنگامي که اصحابش از تهيه آب وا ماندند، عليعليه السلام را براي آب آوردن فرستاد. پس عليعليه السلام به چاه متروک درآمد و مشکش را پُر از آب کرد و بيرون که آورد، بادي آمد و آن را ريخت. پس به چاه بازگشت و مشک را پُر کرد و بيرون که آورد، بادي آمد و آن را ريخت و همينگونه تا سه بار. پس بار چهارم،آن را پُر کرد و به نزد پيامبرصلي الله عليه وآله آورد و قصّه را باز گفت. پس پيامبر خدا فرمود: « باد نخست، جبرئيل بود که با هزار فرشته همراهش بر تو سلام دادند و باد دوم، ميکائيل بود که با هزار فرشته همراهش بر تو سلام دادند و باد سوم، اسرافيل بود که با هزار فرشته همراهش بر تو سلام دادند». امام عليعليه السلام: من در جنگ بدر، از چاه متروکي آب ميکشيدم که باد شديدي وزيد و سپس باد بسيار شديدي آمد که مانند آن را نديده بودم، مگر باد پيشين. سپس [دوباره] باد شديدي وزيد. پس نخستين باد، ميکائيل بود با هزار فرشته در سمت راست پيامبرصلي الله عليه وآله و [باد] دوم، اسرافيل بود با هزار فرشته در سمت چپ پيامبرصلي الله عليه وآله و [باد] سوم، جبرئيل بود با هزار فرشته. و ابو بکر در سمت راست و من در سمت چپ پيامبر خدا بوديم. پس چون خدا، کافران را به هزيمت کشاند، پيامبر خدا مرا بر اسبش سوار کرد و چون بر آن نشستم، مرا چنان به شتاب برد که بر گردنش قرار گرفتم. پس، از خدا خواستم که مرا بر آن استوار دارد، و آن قدر نيزه زدم که تا زير بغلم خونين شد. امام زين العابدينعليه السلام: چون مسلمانان در جنگ بدر تشنه شدند، عليعليه السلام براي آب آوردن با مشک به سوي چاه متروک آمد که باد شديدي وزيد و گذشت. پس اندکي درنگ کرد. سپس باد ديگري آمد و گذشت و سپس باد ديگري آمد که نزديک بود او را از کارش باز دارد و او بر سر چاه بود. پس نشست تا [باد] گذشت و چون به نزد پيامبر خدا بازگشت، از ماجرا خبر داد. پس پيامبر خدا فرمود: «اما باد نخست، جبرئيل با هزار فرشته و باد دوم، ميکائيل با هزار فرشته و باد سوم، اسرافيل با هزار فرشته بودند و بر تو سلام دادند و آنان ياور ما هستند و همان کسانياند که ابليس، آنها را ديد و پا پس کشيد و عقب عقب رفت تا آن که گفت: "إِنِّي أَرَي مَا لَا تَرَوْنَ إِنِّي أَخَافُ اللَّهَ وَاللَّهُ شَدِيدُ الْعِقَابِ ؛من بيترديد، چيزي را ميبينم که شما نميبينيد. من از خداوند ميترسم و خدا سخت کيفر است"». السيرة النبوية - به نقل از ابن اسحاق، در ذکر وقايع جنگ بدر -: پس از او (اسود بن عبد الأسد مخزومي که حمزه او را کشت)، عتبة بن ربيعه در ميان برادرش شيبة بن ربيعه و پسرش وليد بن عتبه بيرون آمد و چون از صف جدا شد، هماورد طلبيد. پس سه جوان از انصار، بيرون آمدند: عوف و معوّذ، پسران حارث - که نام مادرشان عفراء بود -، و مردي ديگر که گفته ميشود عبد اللَّه بن رواحه بود. پس گفتند: شما کيستيد؟ گفتند: ما گروهي از انصار هستيم. گفتند: ما به شما کاري نداريم. سپس مناديِ آنان ندا در داد: اي محمّد! همتايانمان از قوم خودمان را به سوي ما گسيل دار. پس پيامبر خدا فرمود: «اي عبيدة بن حارث، برخيز ! اي حمزه، برخيز ! اي علي، برخيز!». پس چون برخاستند و به آنان نزديک شدند، گفتند: شما کيستيد؟ عبيده گفت: عبيده. و حمزه گفت: حمزه. و عليعليه السلام گفت: علي. گفتند: آري، همتاياني بزرگ هستيد. پس عبيده - که مسنترين فرد گروه بود - با عتبة بن ربيعه، و حمزه با شيبة بن ربيعه، و عليعليه السلام با وليد بن عُتبه رويارو شدند. پس حمزه در کشتن شيبه به وي مهلت نداد، و عليعليه السلام نيز در کشتن وليد، و دو ضربه ميان عبيده و عتبه ردّ و بدل شد؛ ولي هر دو در برابر هم ايستادگي ميکردند و حمزه و عليعليه السلام با شمشيرهايشان به سوي عتبه بازگشتند و کارش را تمام کردند و عبيده را برداشتند و به همراهانش رساندند. مناقب آل أبي طالب: اختلافي نيست که نخستين مبارزان اسلام، عليعليه السلام و حمزه و ابو عبيدة بن حارث در جنگ بدرند. شعبي ميگويد: سپس عليعليه السلام، تنها و استوار، به گروه دشمنْ حمله بُرد. امام عليعليه السلام: من در جنگ بدر از جرئت مکّيان تعجّب کردم. با اين که من، وليد بن عتبه را کشته بودم و حمزه عتبه را و هر دو در کشتن شيبه شرکت کرده بوديم، حنظلة بن ابي سفيان به من رو آورد و چون به من نزديک شد، با شمشير، ضربهاي به او زدم که چشمانش از کاسه سر بيرون زد و بيجان به زمين افتاد الإرشاد: امير مؤمنان، پس از آن که کسي براي مبارزه با عاص پسر سعيد بن عاص پا پيش نگذاشت، به رويارويياش رفت و بيدرنگ، او را کشت و نيز حنظلة بن ابي سفيان را که به مبارزهاش آمده بود، کشت، و همچنين طعيمة بن عُدي را که در برابرش ايستاد، و پس از او، نوفل بن خويلد را که از شيطانهاي قريش بود و بدين سان، يکي پس از ديگري از آنان ميکشت تا اينکه نيمي از هفتاد کشته قريش را کشت. الإرشاد - به نقل از صالح بن کيسان -: عثمان بن عفّان بر سعيد بن عاص گذشت و گفت: بيا به نزد فرمانرواي مؤمنان، عمر بن خطّاب برويم و به گفتگو بپردازيم. پس رفتند. [سعيد بن عاص] ميگويد: امّا عثمان در جايي نشست که دوست داشت؛ ولي من به کناره جمعيت خزيدم. پس عمر به من نگريست و گفت: چه شده است ؟ گويي در دلت با من مسئلهاي داري؟ آيا ميپنداري که من پدرت را کشتم ؟ به خدا سوگند، دوست داشتم که من کشندهاش بودم و اگر او را کشته بودم، از کشتن کافر، پوزش نميخواستم؛ امّا من در جنگ بدر بر او گذشتم و ديدم که همچون گاوي که با شاخش زمين را شخم ميزند، در پي درگيري است و دهانش چون قورباغه کف کرده است. چون چنين ديدم، از او ترسيدم و کناره گرفتم. پس به من گفت: به کجا اي پسر خطّاب؟ و علي آهنگ او کرد و به وي دست يافت و به خدا سوگند، از جايم دور نشده بودم که علي او را کشت. [سعيد بن عاص] ميگويد: علي در مجلس، حاضر بود و فرمود: خدايا، ببخش! شرک با آنچه در آن بود، رفت و اسلام، گذشته را محو کرد. پس تو را چه شده که مردم را تهييج ميکني؟ پس عمر، دست کشيد. سعيد گفت: آگاه باش که من خشنود نميشدم که قاتل پدرم جز پسر عموي او (پيامبرصلي الله عليه وآله)، علي بن ابي طالب باشد. الإرشاد - به نقل از زُهْري -: چون پيامبر خدا دانست که نوفل بن خُوَيلِد در بدر حاضر شده است، فرمود: «خدايا! مرا از نوفل، کفايت کن». پس چون قريشْ شکافته و در هم شکسته شد، علي بن ابي طالبعليه السلام، او را ديد که حيران است و نميداند چه کند. پس به سوي او رفت و با شمشير، ضربهاي به او زد که در سپر چرمياش گير کرد. پس عليعليه السلام آن را بيرون کشيد و ضربهاي بر ساق پايش - که زرهش آن را نميپوشاند -، وارد ساخت و آن را قطع کرد و سپس کارش را تمام کرد و او را کشت. چون به نزد پيامبرصلي الله عليه وآله بازگشت، شنيد که ميگويد: «چه کسي از نوفل خبر دارد؟». پس به ايشان گفت: اي پيامبر خدا! من او را کشتم. پيامبرصلي الله عليه وآله تکبير گفت و فرمود: «سپاس، خدايي را که دعايم را درباره او اجابت کرد!». حلية الأولياء - به نقل از محمد بن ادريس شافعي -: مردي از بني کنانه بر معاوية بن ابي سفيان وارد شد. معاويه به او گفت: آيا در بدر حضور داشتي؟ گفت: آري. گفت: مانند که بودي؟ گفت: جواني قوي، همچون صخرههاي ويرانگر. گفت: آنچه ديدهاي و شاهد بودهاي، برايمان بگو. گفت: ما جز شاهداني مانند غايبان نبوديم و پيروزياي سريعتر از آن نديدهايم. گفت: آنچه ديدهاي برايم توصيف کن. گفت: پيشتر از همه، علي بن ابي طالبعليه السلام را ديدم؛ جواني نو رسيده و شيري هوشيار. ميشکافت و جلو ميرفت و کسي در برابرش نميايستاد، مگر آن که او را ميکشت، و بر هيچ چيز ضربه نميزد، مگر اينکه آن را ميدَريد. هيچکس را از او شکافندهتر در صف دشمن نديدم. حمله ميبرد و چپ و راست را هم به دقّت ميپاييد و گويي دو چشم در پشت داشت و جهيدنش چون آهوان صحرا بود. الفائق - به نقل از سعد بن ابي وقّاص -: در جنگ بدر، علي را ديدم که ميگويد: با اين که جوانم، کاملم همچون جنّيان، شب نخوابم. مادرم مرا براي امروز بزاد کارزار، هر چند سخت، رسوايم نکند. مناقب آل أبي طالب - درباره عليعليه السلام -:کافران، عليعليه السلام را «مرگ سرخ» ميناميدند. اين نام را در جنگ بدر به او دادند، به دليل بزرگي ضربهها و جراحاتي که بر آنان وارد ساخت. تفسير القمّي: کشتگان بدر، هفتاد نفر بودند و اسيران نيز هفتاد نفر. از آنان (کشتگان)، 27 نفر را اميرمؤمنان کشت و کسي را به اسارت نگرفت. الإرشاد: راويان شيعه و سنّي، هر دو، نامهاي مشرکاني را که امير مؤمنان در بدر کُشت، ثبت کردهاند و نقل هر دو گروه با هم موافق و همخوان است و از جمله آنها که نام بردهاند، ايناناند: وليد بن عتبه - که چنان که پيشتر گفتيم -، شجاع و پُر دل و گستاخ و بيشرم بود و مردان از او ميترسيدند؛ و عاص بن سعيد که وحشتناک و بزرگ بود و قهرمانان از او وحشت داشتند و او همان کسي است که عمر از مقابلش گريخت... ؛ وطعيمة بن عدي، پسر نوفل که از سرانِ گمراهان بود؛ و نوفل بن خويلد که در ميان مشرکان، از سختترين دشمنان پيامبر خدا بود و قريش، او را پيش ميانداخت و بزرگش ميداشت و اطاعتش ميکرد، و او کسي است که ابو بکر و طلحه را پيش از هجرت، در مکّه با طنابي بست و يک روز تا شب، شکنجهشان کرد تا آن که آزادي آن دو از وي خواسته شد؛ و [هموست که] پيامبر خدا چون حضور او را در بدر دانست، از خداي عز و جل خواست که ايشان را از شرّ او باز دارد و چنين گفت: «خدايا، مرا از نوفل بن خويلد، کفايت کن!». پس امير مؤمنان او را کُشت ؛ و زمعة بن اسود و حارث بن زمعه و نضر بن حارث بن عبد الدار و عمير بن عثمان بن کعب بن تيم، عموي طلحة بن عبيد اللَّه، و عثمان و مالک، دو پسر عبيد اللَّه و برادران طلحة بن عبيد اللَّه، و مسعود بن ابي اميّة بن مغيره و قيس بن فاکه بن مغيره و حذيفة بن ابي حذيفة بن مغيره و ابو قيس بن وليد بن مغيره و حنظلة بن ابي سفيان و عمرو بن مخزوم و ابو منذر بن ابي رفاعه و منبّه بن حَجّاج سهمي و عاص بن منبّه و علقمة بن کلده و ابو العاص بن قيس بن عدي و معاوية بن مغيرة بن ابي العاص و لوذان بن ربيعه و عبد اللَّه بن منذر بن ابي رفاعه و مسعود بن امية بن مغيره و حاجب بن سائب بن عُوَيمِر و اوس بن مغيرة بن لوذان و زيد بن مليص و عاصم بن ابي عوف و سعيد بن وهب، همپيمان بني عامر، و معاوية بن عامر بن عبد القيس و عبد اللَّه بن جميل بن زُهَير بن حارث بن اسد و سائب بن مالک و ابو الحکم بن اخنس و هشام بن ابي امية بن مغيره. پس اينها 35 مردي هستند که عليعليه السلام به تنهايي آنها را هلاک کرده است، بجز کساني که در مورد کشته شدنشان به دست عليعليه السلام اختلاف است و يا عليعليه السلام در کشتن آنها با افراد ديگري شرکت داشته است که بنا به آنچه پيشتر آورديم، بيشتر از نصف کشتگان بدرند. المناقب - به نقل از امام باقرعليه السلام از جابر بن عبد اللَّه -: پيامبر خدا در جنگ بدر فرمود: «اين، رضوان، فرشتهاي از فرشتگان خداست که ندا ميدهد: "شمشيري جز ذوالفقار، و جوان مردي جز علي نيست"». امام باقرعليه السلام: در جنگ بدر، منادياي به نام «رضوان»، در آسمان، ندا داد: «شمشيري جز ذوالفقار، و جوان مردي جز علي نيست».
جنگ احد
شکست مشرکان در بدر و کشته شدن چهرههاي مشهور شرک و سران مشرک قريش در نبرد بدر، خشم قريشيان (مشرکان مکّه) را برافروخته بود و اکنون، آنان مارهاي زخم خورده را ميماندند که آرام و قرار نداشتند و از سوي ديگر، شهامت مؤمنان، شهادت طلبي مسلمانان و رزم آوري آنان را در بدر، ديده بودند. بايد چارهاي ميانديشيدند. از اين رو، به قبيلههاي هم پيمان خويش روي آوردند تا رزم آوران و دليران آنان را با خود در نبرد با محمّدصلي الله عليه وآله همسو کنند. قريش، هزينه جنگ، ابزار و ساير لوازم سفر را به عهده گرفته بود. آنان با لشکري انبوه، متشکل از سه هزار جنگجو، دويست اسب ، المغازي: 203:1 و 204، الکامل في التاريخ: 549:1.@ و سه هزار شتر به مدينه روي آوردند. پيامبرصلي الله عليه وآله پس از مشورت با ياران، تصميم به نبرد در بيرون مدينه گرفت و پس از نماز جمعه با حدود هزار نفر، به قصد اُحُد که نيروي دشمن در آنجا اردو زده بود، حرکت کرد. بامداد هفتم شوّال سال سوم هجري نبرد آغاز شد. در آغاز، مسلمانان پيروز شدند؛ امّا پس از آن، ديدهبانان و تيراندازان، به طمع غنايم، مأموريت را رها کردند و بدين سان با يورش غافلگيرانه دشمن روبهرو شدند و در هنگامه درهم ريختگي نظام لشکر، از دشمن کين توزِ زخم خورده از جان گذشته، ضرباتي را متحمّل شدند که تفصيل آن را بايد در تاريخ ديد. سپاه اسلام به شدّتْ آسيب ديد و در هم شکست و همه، بجز مولاعليه السلام - که پروانهوار، شمع وجود پيامبر خدا را در ميان داشت - و تني چند، فرار را بر قرار ترجيح دادند و پيامبر خدا را در ميدان نبرد، تنها گذاشتند. اُحد، يکي از درس آموزترين وتنبّه آفرينترين نبردهايپيامبرصلي الله عليه وآله است. عليعليه السلام در اين جنگ، قهرماني بيبديل است و نقش او بسي برجسته، بدين سان که: 1. او پرچم اصلي جنگ را به دست داشت پرچم مهاجران در دست عليعليه السلام بود. 2. پرچمدار مغرور مشرکان، طلحة بن ابي طلحه، با شمشير مولا به خاک هلاکت افتاد. 3. هشت نفر ديگر، يکي پس از ديگري پرچم مشرکان را به دست گرفتند و با ضربههاي پي در پي عليعليه السلام کشته شدند و ديگر پرچم شرک، برافراشته نشد. 4. متأسفانه پس از گسستن نظام سپاه اسلام و بعد از حمله غافلگيرانه دشمن، بسياري از مسلمانان پا به فرار نهادند و عليعليه السلام بود که در آن هنگامه شگفت و در تنگناي حملههاي دشمن، از جان پيامبر خدا محافظت کرد. 5. بر اساس گزارش ابن اسحاق، در اين نبرد، 22 تن از مشرکان کشته شدند که دوازده نفر از آنان را مولا به خاک هلاکت افکند. 6. در اين نبرد، جبرئيل، شهامت و پيکار عليعليه السلام را ستود و نداي ملکوتي «لا سيفَ إلّا ذوالفقارِ ولا فتي إلّا عليٌّ» در فضا پيچيد. 7. زخمهاي آن تنديس قهرماني و شجاعت، بيش از نود بود ( و دست مظلومگيرِ ظالم ستيزش در اين نبرد، شکست. 8. با اين همه زخم و پاره پارگي پيکر و ناتواني جسم از بسياريِ خوني که از بدنش رفته بود، چون سپاه کفر صحنه را ترک کرد، پيامبر خدا، عليعليه السلام را از نهانگاه فرستاد تا چگونگي سپاه دشمن را گزارش کند که صحنه را کاملاً ترک کردهاند يا نه. تاريخ الطبري - به نقل از سُدّي، در ذکر جنگ اُحد -:طلحة بن عثمان، پرچمدار مشرکان، برخاست و گفت: اي گروه اصحاب محمّد! شما ميپنداريد که خداوند، ما را با شمشيرهاي شما به آتش ميرانَد و شما را با شمشيرهاي ما به بهشت ميبَرد. اکنون آيا از ميان شما کسي هست که خداوند او را با شمشير من به بهشت ببرد يا مرا با شمشير او روانه دوزخ کند؟ پس علي بن ابي طالبعليه السلام به سويش برخاست و گفت: «سوگند به آن که جانم در دست اوست، از تو جدا نميشوم تا تو را با شمشيرم روانه دوزخ کنم يا تو مرا با شمشيرت به بهشت بفرستي». پس عليعليه السلام ضربهاي بر او وارد کرد و پايش را قطع کرد. وي افتاد و عورتش پيدا شد. و گفت: اي پسر عمو! تو را به خدا سوگند ميدهم که خويشاوندي را رعايت کني. پس عليعليه السلام رهايش کرد و رسول خدا تکبير گفت و از عليعليه السلام پرسيد: «چه چيزي تو را از تمام کردن کارش باز داشت؟». گفت: «پسرعمويم چون عورتش پيدا شد، مرا سوگند داد. پس، از او خجالت کشيدم». الإرشاد - به نقل از ابن اسحاق -: پرچمدار قريش در جنگ اُحد، طلحة بن طلحة بن عبد العُزّي بن عثمان بن عبد الدار بود که علي بن ابي طالبعليه السلام وي را کشت و پسرش ابو سعيد بن طلحه و برادرش کلدة بن ابي طلحه را نيز کشت. و عبد اللَّه بن حميد بن زهرة بن حارث بن اسد بن عبد العزّي و ابو الحَکم بن اخنس بن شريق ثقفي و وليد بن ابي حذيفة بن مغيره و برادرش امية بن ابي حذيفة بن مغيره و ارطات بن شرحبيل و هشام بن اميّه و عمرو بن عبد اللَّه جمحي و بشر بن مالک و صُواب، وابسته بني عبد الدار را نيز کشت. پس پيروزي با او بود و بازگشت مردم به نزد پيامبرصلي الله عليه وآله پس از فرارشان، به سبب ايستادگي و دفاع عليعليه السلام به تنهايي از پيامبرصلي الله عليه وآله بود. و در آن روز، سرزنش خداي متعال، متوجّه همه مسلمانان فراري شد، جز او و مرداني از انصار که در کنار وي استوار ماندند که هشت نفر بودند و چهار يا پنج نفر هم گفته شده است و حجّاج بن علاط سلمي درباره کساني که عليعليه السلام در اُحد کشت و توانايي او در جنگ و امتحان نيکويي که داد، سروده است: خدا چه مدافعي از حزب خود دارد! مقصودم پور فاطمه است؛ همو که خويشاني کريم دارد. دست مريزاد با آن ضربه برق آسايت که طليحه را به رو به زمين افکند! و چون شير شرزه بر آنان سخت گرفتي و تار و مارشان کردي در دامنه کوه، آنگاه که سرازير شدند. و شمشيرت را از خون سيراب کردي و نگذاشتي تا سيراب نشده، تشنه باز گردد. السيرة النبوية - به نقل از مسلمة بن علقمه مازني -: در جنگ اُحد، چون درگيري شديد شد، پيامبر خدا زير پرچم انصار نشست و به علي بن ابي طالب - رضوان اللَّه عليه - پيغام داد که: «پرچم را پيش ببر!». پس عليعليه السلام پيش رفت و گفت: «من ابو الفُصَم [و گفته ميشود: ابو القُصَم [هستم». پس ابو سعد بن ابي طلحه - که پرچمدار مشرکان بود -، ندايش داد که: اي ابو القُصَم! آيا اهل نبرد تن به تن هستي؟ گفت: «آري». پس در ميان دو لشکر به مبارزه در آمدند و دو ضربه ردّ و بدل کردند. عليعليه السلام ضربهاي بر او زد و به خاکش افکند. سپس از او روگرداند و کارش را تمام نکرد. يارانش به او گفتند: پس چرا کارش را نساختي؟ گفت: «با عورتش با من روبهرو شد وخويشاوندي موجبشد که از او رو گردانم ودانستم که خداي عز و جل او را کشتهاست». المناقب - به نقل از زيد بن علي از پدرانش -: دست عليعليه السلام در جنگ اُحد، شکست، در حالي که در دستش پرچم پيامبر خدا بود. پس پرچم از دستش افتاد و مسلمانان به حمايتش برخاستند تا پرچم را بگيرند. پس پيامبر خدا فرمود: «آن را در دست چپش بِنهيد که او پرچمدار من در دنيا و آخرت است». و در نقل غير اوست: پس مقداد، پرچم را برداشت و به عليعليه السلام داد و پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «تو پرچمدار من در دنيا و آخرتي». المعجم الکبير - به نقل از ابو رافع -:چون عليعليه السلام در جنگ اُحد، پرچمداران [قريش] را کشت، جبرئيل گفت: اي پيامبر خدا! اين، فداکاري است. پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «او از من است و من از اويم». جبرئيل گفت: و من هم از شمايم، اي پيامبر خدا! تاريخ الطبري - به نقل از ابو رافع -: چون علي بن ابي طالبعليه السلام، پرچمداران [قريش] را کشت، پيامبر خدا گروهي از مشرکان قريش را ديد و به عليعليه السلام فرمود: «بر آنها يورش ببر!». او يورش برد و جمعشان را پراکنده کرد و عمرو بن عبد اللَّه جمحي را کشت. سپس پيامبر خدا گروهي [ديگر] از مشرکان قريش را ديد و به عليعليه السلام فرمود: «بر آنها يورش ببر!». پس يورش بُرد و جمعشان را پراکنده کرد و شيبة بن مالک، يکي از بنيعامر بن لُؤَي را کشت. پس جبرئيل گفت: اي پيامبر خدا! اين، فداکاري است. پيامبر خدا فرمود: «او از من است و من از اويم». جبرئيل گفت: و من هم از شمايم. [راوي ميگويد:] پس صدايي شنيدند [که ميگفت]: شمشيري جز ذوالفقار نيست و جوان مردي جز عليعليه السلام نيست. الإرشاد - به نقل از عبد اللَّه بن مسعود، در ذکر جنگ اُحد -: پرچم مشرکان با طلحة بن ابي طلحه بود که قوچ (مِهتَر) گروه خوانده ميشد؛ و پيامبر خدا، پرچم مهاجران را به علي بن ابي طالبعليه السلام داد و آمد تا زير پرچم انصار ايستاد. پس ابو سفيان، نزد پرچمداران آمد و گفت: اي گروه پرچمدار ! نيک ميدانيد که لشکر از ناحيه پرچمدارانش ضربه ميخورَد و در جنگ بدر هم از ناحيه پرچمدارانتان ضربه خورديد. پس اگر ميبينيد که توانايي آن را نداريد، پرچم را به ما بسپاريد که ما شما را از آن، کفايت ميکنيم. پس طلحة بن ابي طلحه، خشمناک شد و گفت: آيا به ما چنين ميگويي؟ به خدا سوگند، امروز شما را با آن تا به کنار حوضهاي مرگ ميبرم. طلحه، قوچ (مِهتَر) گروه ناميده ميشد. پس جلو آمد و علي بن ابي طالبعليه السلام هم پيش آمد. پس عليعليه السلام فرمود: «تو کيستي؟». گفت: من طلحه، پسر ابو طلحه هستم. من مِهتر گروهم. تو کيستي؟ گفت: «من علي، پسر ابو طالب بن عبد المطّلب هستم». سپس به هم نزديک شدند و دو ضربه ميانشان رد و بدل شد. پس علي بن ابي طالبعليه السلام، ضربهاي بر جلوي سر او زد که چشمانش درآمد و چنان صيحهاي زد که مانندش شنيده نشده بود و پرچم از دستش افتاد. پس برادرش که مصعب خوانده ميشد، پرچم را گرفت و او را هم عاصم بن ثابت با تير کشت. سپس برادر ديگرش به نام عثمان، آن را گرفت که او را هم عاصم با تير زد و کشت. پس يکي از بندگان آنها به نام صُواب - که از قويترينِ مردمان بود -، پرچم راگرفت و علي بن ابي طالبعليه السلام با ضربهاي دستش را قطع کرد و چون پرچم را با دست چپ گرفت، عليعليه السلام آن را هم با ضربهاي قطع کرد. پس پرچم را بر سينهاش نهاد و دستان بريدهاش را بر آن گِرد آورد. پس عليعليه السلام بر کاسه سرش ضربهاي زد که به خاک افتاد. و مشرکان در هم شکستند و مسلمانان به غنيمتها رو کردند و چون گُماردگان بر تنگه، مردم را در حال جمع آوري غنيمت ديدند، گفتند: اينان غنيمت را ميبرند و ما اينجا ميمانيم. پس به عبد اللَّه بن عمرو بن حزم که فرمانده آنها بود، گفتند: ميخواهيم غنيمتْ جمع کنيم، همان گونه که مردم کردند. او گفت: پيامبر خدا به من فرمان داده که از موضعم در اينجا تکان نخورم. پس به او گفتند: او به تو فرمان داد و نميدانست که کار به اينجا ميرسد که ميبيني! و به سوي غنايم رفتند و او را وا نهادند و او در موضعش ايستاد تا خالد بن وليد بر او يورش بُرد و وي را کشت و از پشت پيامبر خدا آمد و قصد [جان] او را کرده بود. پس به پيامبر خدا که اصحاب گِردش را گرفته بودند، نگريست و به همراهانش گفت: «اين، همان کسي است که ميجُستيد. پس به دنبالش رويد». پس به يکباره و دسته جمعي، با شمشير و تير و نيزه و سنگ به ايشان يورش آوردند و اصحاب پيامبرصلي الله عليه وآله از ايشان دفاع کردند تا آن که هفتاد تن از آنان کشته شدند. و امير مؤمنان و ابو دجانه انصاري و سهل بن حنيف در برابر آنان ايستادگي کردند و از پيامبرصلي الله عليه وآله دفاع کردند و انبوه مشرکان، آنان را در ميان گرفتند و پيامبر خدا چشمانش را باز کرد و به امير مؤمنان نگريست... و فرمود: «اي علي ! مردم چه کردند؟». گفت: پيمان شکستند و پشت کردند. به او فرمود: «اينان را که قصد من کردهاند، از من بِران و مرا از آنان، آسوده گردان». پس امير مؤمنان بر آنان يورش برد و آنان را تار و مار کرد. سپس نزد پيامبرصلي الله عليه وآله بازگشت که [مشرکان] از سوي ديگر به ايشان حمله کرده بودند، و دوباره به آنان يورش برد و آنان را در هم شکست و ابو دجانه و سهل بن حنيف بر بالاي سر پيامبرصلي الله عليه وآله ايستاده بودند و به دست هر يک، شمشيري بود تا از پيامبرصلي الله عليه وآله دفاع کنند. امام صادقعليه السلام - به نقل از پدرانش -: پرچمداران در جنگ اُحد، نُه نفر بودند و عليعليه السلام تا آخرين نفرشان را کشت، و مشرکان در هم شکستند و مخزوم (قبيله پرچمداران)، از آن روز که علي بن ابي طالبعليه السلام رسوايش کرد، از چشمها افتاد و عليعليه السلام با حَکَم بن اَخنس مبارزه کرد و با ضربهاي پايش را از ميانه ران قطع کرد که در نتيجه آن، کشته شد. المغازي: پيامبرخدا در جنگ اُحد پرسيد: «چه کسي از ذکوان بن عبد قيس خبر دارد؟». عليعليه السلام گفت: اي پيامبر خدا ! من سواري را ديدم که به دنبال او تاخت تا به وي رسيد و گفت: نجات نيابم، اگر نجات يابي! پس آن سوار به ذکوان که پياده بود، يورش برد و بر او ضربهاي وارد کرد و ميگفت: بگير که من ابن علاج هستم! پس به سوي او رفتم و چون سواره بود، با شمشير به پايش نواختم و آن را از ميانه رانش قطع کردم. سپس از اسب به زيرش افکندم و کارش را تمام کردم و متوجّه شدم که او ابو الحکم، پسر اخنس بن شريق بن علاج بن عمرو بن وهب ثقفي است. امام صادقعليه السلام: چون در جنگ اُحُد، مردم از گِرد پيامبرصلي الله عليه وآله پراکنده شدند، حضرت، رو به آنان ميفرمود: «من، محمّد هستم. من پيامبر خدايم. کشته نشده و نمردهام» ... و مردم (مشرکان)، از سمت راست به پيامبرصلي الله عليه وآله حمله کردند. پس عليعليه السلام آنان را پراکنده ميکرد و چون پراکنده ميساخت، از سمت چپ به پيامبرصلي الله عليه وآله يورش ميبردند و پيوسته در اين حال بود تا آن که شمشيرش شکست و سه قطعه شد. پس نزد پيامبرصلي الله عليه وآله آمد و آن را پيش ايشان افکند و گفت: اين شمشير من شکسته است. پس آن روز، پيامبرصلي الله عليه وآله، ذوالفقار را به او داد و چون پيامبرصلي الله عليه وآله، لرزش پاهاي عليعليه السلام را از فراواني کارزار ديد، سرش را به آسمان بلند کرد و در حالي که ميگريست، گفت: «اي پروردگار ! به من وعده دادهاي که از دينت پشتيباني کني، و اگر بخواهي، ميتواني». پس عليعليه السلام به پيامبرصلي الله عليه وآله رو آورد و گفت: اي پيامبر خدا ! همهمه شديدي ميشنوم و ميشنوم که ميگويد: حَيزوم، به پيش! و قصد ضربه زدن به کسي را نميکنم، جز آن که پيش از ضربت من، بيجان فرو ميافتد. پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «اين، جبرئيل و ميکائيل و اسرافيل، با فرشتگاناند». سپس جبرئيل آمد و کنار پيامبر خدا ايستاد و گفت: «اي محمّد ! بي گمان اين، [جانفشاني علي، معناي] مواسات است». [پيامبرصلي الله عليه وآله] فرمود: «علي از من است و من از عليام». جبرئيل گفت: «و من از شمايم». سپس مشرکان در هم شکسته شدند. امام کاظمعليه السلام: جبرئيل در جنگ اُحد گفت: اي محمّد ! بيگمان، اين يعني فداکاري علي. پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «چون او از من است و من از اويم». جبرئيل گفت: و من از شما هستم، اي پيامبر خدا! سپس گفت: «شمشيري جز ذوالفقار، و جوانمردي جز عليعليه السلام نيست». پس همچون ستايش خداي متعال از خليلش شد، در آنجا که ميگويد: «فَتًي يَذْکُرُهُمْ يُقَالُ لَهُو إِبْرَ هِيمُ؛ جواني که به او ابراهيم گفته ميشود، از آنان سخن ميگويد». الکافي - به نقل از نعمان رازي از امام صادقعليه السلام -: مردم در جنگ اُحد از گِرد پيامبر خدا پراکنده شدند. پس ايشان به شدّت خشمگين شد، و چون خشمگين ميشد، عَرَق از پيشاني او چون مرواريد ميچکيد. پس نگريست و عليعليه السلام را در کنارش ديد و به او فرمود: «به خويشانت ملحق شو، آنان که از گِرد پيامبر خدا پراکنده شدند». عليعليه السلام گفت: «اي پيامبر خدا ! سرمشق من، شما هستي». پيامبر خدا فرمود: «پس مرا از اينان، آسوده کن !». عليعليه السلام يورش برد و نخستين کسي را که از آنان ديد، زد. جبرئيل گفت: «اي محمّد ! بيگمان، اين همان فداکاري است ». [پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود:] «بي گمان، او از من است و من از اويم». جبرئيل هم گفت: اي محمّد ! و من هم از شمايم. پس پيامبر خدا به جبرئيل نگريست که بر تختي از طلا، ميان آسمان و زمين نشسته و ميگويد: «شمشيري جز ذوالفقار، و جوان مردي جز علي نيست». السيرة النبوية - به نقل از ابن ابي نجيح -: در جنگ اُحُد، منادي ندا داد: «شمشيري جز ذوالفقار، و جوان مردي جز علي نيست». المناقب - به نقل از ابوذر از امام عليعليه السلام، خطاب به مهاجران و انصار، پس از بيعت گرفتن براي عثمان -: «شما را به خداي متعال قسم ميدهم، آيا ميدانيد - اي گروه مهاجر و انصار - که جبرئيل، نزد پيامبرصلي الله عليه وآله آمد و گفت: "اي محمّد ! شمشيري جز ذوالفقار، و جوان مردي جز علي نيست" ؟ آيا ميدانيد که چنين بود؟». گفتند: آري، چنين بود. تاريخ الطبري: مصعب بن عمير در پيش روي پيامبر خدا، پرچم به دست، جنگيد تا کشته شد و آن که وي را کشت، ابن قميئه ليثي بود که پنداشت وي پيامبر خداست. پس به سوي قريش بازگشت و گفت: محمّد را کشتم؛ و چون مصعب بن عمير کشته شد، پيامبر خدا، پرچم را به علي بن ابي طالبعليه السلام سپرد. الإرشاد: چون مردم در جنگ اُحد از گِرد پيامبرصلي الله عليه وآله پراکنده شدند و امير مؤمنان ايستادگي کرد، [پيامبرصلي الله عليه وآله] به او فرمود: «تو چرا با مردم نرفتي؟». امير مؤمنان گفت: «بروم و تو را وا نهم، اي پيامبر خدا؟! به خدا سوگند که نميروم تا کشته شوم و يا خداوند، وعده ياري به تو را تحقّق بخشد !». پس پيامبرصلي الله عليه وآله به او فرمود: «اي علي ! مژده باد که خداوند، وعدهاش را تحقّق ميبخشد و مشرکان، ديگر هيچگاه مانند امروز بر ما دست نمييابند!». سپس به گروهي که به او رو آورده بودند، نگريست و به عليعليه السلام فرمود: «اي علي ! کاش به اينان حمله ميبردي». امير مؤمنان، حمله برد و هشام بن اميّه مخزومي را از آنان کشت و گروه، در هم شکست. پس گروه ديگري رو آوردند و پيامبرصلي الله عليه وآله به عليعليه السلام فرمود: «به اينان حمله کن!» که بر آنان حمله کرد و عمرو بن عبد اللَّه جمحي را از آنان کُشت و آنان نيز پراکنده شدند. سپس گروه ديگري رو آوردند و پيامبرصلي الله عليه وآله به عليعليه السلام فرمود: «به اين گروه، حمله کن !» که بر آنان حمله بُرد و بشر بن مالک عامري را از آنان کشت و گروه، در هم شکست و پس از آن، ديگر هيچ يک از آنان بازنگشت. و مسلمانانِ فراري به نزد پيامبرصلي الله عليه وآله باز آمدند و مشرکان، به مکّه بازگشتند. پيامبرصلي الله عليه وآله نيز به مدينه بازگشت. پس فاطمهعليها السلام به استقبال او آمد و با ظرف آبي که همراه داشت، صورت پيامبر خدا را شست و در پي ايشان، عليعليه السلام آمد که دستش تا شانه خونين بود و «ذوالفقار» را همراه داشت. آن را به فاطمهعليها السلام داد و فرمود: «اين شمشير را بگير که امروزْ مرا همگامي استوار بود» و اين شعر را سرود: اي فاطمه! شمشير را بگير که نکوهش شده نيست و من نيز نه ترسو و نه مستحقّ ملامتم. به جانم سوگند، در ياري محمّد، کوتاهي نکردم و نيز در اطاعت از پروردگاري که به بندگانش داناست. خون مشرکان را از آن بزداي که آن کاسه آب جوشان به خاندان عبد الدار نوشانْد. و پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «اي فاطمه ! آن را بگير که همسرت، حقّ آن را ادا کرد و خدا با شمشير او، دلاوران قريش را کشت». امام عليعليه السلام - هنگامي که از جنگ اُحد بازگشت و شمشيرش را به فاطمهعليها السلام داد - : اي فاطمه ! اين شمشير را بگير که نکوهش شده نيست و من نيز نه ترسو و نه مستحقّ ملامتم. به جانم سوگند، به خاطر دوستي احمد جنگيدم و در اطاعت پروردگاري که به بندگانش مهربان است. و شمشير را در کفم، چون شهاب ميجنباندم با آن، گردن و ستون بدن را در هم ميشکستم. هماره چنين بودم تا که پروردگارم جمعشان را پراکنده کرد و تا آن که جانِ هر بردبار را شفا بخشيديم. المغازي - به نقل از امام عليعليه السلام -:چون جنگ اُحد شد و مردمْ حمله کردند، اميّة بن ابي حذيفة بن مغيره رو آورد، در حالي که زره به تن داشت و غرق در آهن و فولاد بود و جز چشمانش ديده نميشد و ميگفت: امروز در برابر بدر. يکي از مسلمانان راه بر او بست؛ امّا اميّه وي را کشت. من آهنگ او کردم و با شمشير، بر کاسه سرش که زير زره و کلاهخود بود، زدم؛ امّا ضربهام کارگر نيفتاد. من کوتاه قد بودم و او با شمشيرش به من ضربه ميزد و من با سپر چرمي از خود محافظت ميکردم. پس شمشيرش در سپرم فرو رفت و چون زرهش را بالا زده بود، به او ضربه زدم و پاهايش را قطع کردم و افتاد. به درآوردن شمشيرش از سپرم پرداخت تا آن را درآورد و در حالي که روي زانوانش ايستاده بود، با من ميجنگيد تا آنکه در زير بغلش شکافي ديدم. شمشيرم را در آن فرو کردم. پس کج شد و [افتاد و] مُرد و من از او رو گرداندم. الإرشاد - به نقل از سعيد بن مسيّب -:اگر جايگاه عليعليه السلام را در جنگ اُحد ميديدي، او را در سمت راست پيامبر خدا مييافتي که با شمشير، از او دفاع ميکند و جز او همه پشت کرده بودند امام باقرعليه السلام: عليعليه السلام در روز اُحُد، شصت زخم برداشت. تفسير القمّي - به نقل از ابو واثله شقيق بن سلمه -:صورت و سر و سينه و شکم و دستان و پاهاي عليعليه السلام، نود زخم برداشت. اُسد الغابة - به نقل از سعيد بن مسيّب -: بيگمان در جنگ اُحُد، شانزده ضربه به عليعليه السلام رسيد که هر يک، او را به خاک انداخت و جز جبرئيل، او را بلند نميکرد. السيرة النبويّة - به نقل از ابن اسحاق -: چون ابو سفيان و همراهانش بازگشتند، ندا داد: وعده ديدار، سال آينده در بدر. پس پيامبر خدا به مردي از اصحابش گفت، بگو: «آري، وعدهگاه ما و شما باشد». سپس پيامبر خدا، علي بن ابي طالبعليه السلام را فرستاد و فرمود: «در پيِ [اين] گروه، بيرون رو و بنگر که چه تصميمي دارند. اگر اسبها را از خود دور کردهاند و بر شترها سوار شدهاند، قصد مکّه دارند، و اگر بر اسبها سوار شدهاند و شترها را راندهاند، قصد مدينه دارند، و سوگند به آن که جانم در دست اوست، اگر قصد مدينه داشته باشند، به سوي آنها ميروم و با آنان ميجنگم». عليعليه السلام ميگويد: در پيِ آنان بيرون رفتم تا بنگرم که چه ميکنند. پس اسبها را از خود دور کردند و بر شتران سوار شدند و به مکّه رو نمودند امام عليعليه السلام: چون خداي سبحان، آيه «الم - أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَکُواْ أَن يَقُولُواْ ءَامَنَّا وَ هُمْ لَا يُفْتَنُونَ الف، لام، ميم - آيا مردم گمان کردند همين که گفتند ايمان آورديم، وانهاده ميشوند و امتحان نميشوند؟» را نازل کرد، دانستم که تا پيامبر خدا در ميان ماست، فتنه بر ما در نميآيد. پس گفتم: اي پيامبر خدا ! اين فتنهاي که خداوندْ تو را از آن خبر داده چيست؟ فرمود: «اي علي ! امّت من پس از من، دچار فتنه ميشوند». گفتم: اي پيامبر خدا ! آيا در جنگ اُحد، آنجا که برخي از مسلمانانْ شهيد شدند و من نشدم و اين بر من گران آمد، به من نفرمودي: «مژده ده که شهادت در پي توست!»؟ به من فرمود: «آن، همين گونه است. پس آن هنگام، صبرت چگونه است؟». گفتم: اي پيامبر خدا ! اين از جايگاههاي صبر نيست؛ بلکه از جايگاههاي بشارت و شکر است. به تسليم کشاندن دشمن در دو جنگ
>جنگ بني نضير >جنگ بني قريظه جنگ بني نضير بني نضير که با مسلمانان پيمان بسته بودند، آهنگ کشتن پيامبرصلي الله عليه وآله کردند. پيامبر خدا که از خيزشهاي پنهان آنان پس از جريان اُحد آگاه شده بود، براي بررسي حقيقت، به سوي دژ آنان حرکت کرد و عنوان ظاهري اين حرکت را پرداختِ خون بهاي دو نفر از قبيله بني عامر قرار داد. آنان در آستان دژ، به ظاهر از پيامبرصلي الله عليه وآله استقبال کردند و چون پيامبر خدا با يارانش در سايه دژ آرميدند، نقشه قتل پيامبرصلي الله عليه وآله را ترسيم کردند و هنوز در مقدمات اجراي آن بودند که پيامبر خدا آگاه شد و بي آن که آنان بفهمند، راه مدينه را پيش گرفت اکنون آنان پيمان را شکسته بودند. پيامبرصلي الله عليه وآله پيشنهاد کرد که خانههاي خويش را وا نهند و از آن ديار بروند؛ اما آنان خيرهسري کردند و پيامبرصلي الله عليه وآله هم در ربيع الأوّل سال چهارم هجري آنان را محاصره کرد و بنا به برخي گزارشها پس از آنکه ده نفر کشته دادند، با ذلّت از آن ديار رفتند. الإرشاد: چون پيامبر خدا به بني نضير رو آورد، آنان را محاصره کرد و خيمه فرماندهياش را در دورترين نقطه دشت متعلّق به بني حُطَمه بر پا کرد و چون شب در رسيد، مردي از بني نضير، تيري به سوي آن [خيمه] پرتاب نمود که به خيمه اصابت کرد. پس پيامبرصلي الله عليه وآله فرمان داد که خيمهاش را به دامنه کوه، منتقل کنند و مهاجران و انصار، گِردش را گرفتند. پس چون تاريکي همه جا را فرا گرفت، امير مؤمنان علي بن ابي طالبعليه السلام را نيافتند. مردم گفتند: اي پيامبر خدا ! علي را نميبينيم ؟ فرمود: «گمان دارم که در پيِ اصلاح کار شماست». طولي نکشيد که عليعليه السلام، سر يهودي تيرانداز را که عزورا ناميده ميشد، نزد پيامبرصلي الله عليه وآله آورد و آن را پيش حضرت افکند. پيامبرصلي الله عليه وآله به او فرمود: «چگونه اين کار را کردي؟». گفت: من ديدم که اين خبيث، گستاخ و نترس است. پس به کمينش نشستم و [با خود] گفتم: نکند که جرئت کند و در تاريکي شب، در پيِ غافلگير کردن ما باشد که ديدم با شمشيرِ کشيده و همراه با نُه نفر از ياران يهودياش پيش ميآيد. به او حمله کردم و سخت گرفتم تا وي را کشتم و يارانش گريختند و خيلي دور نشدهاند، و اگر چند نفر با من بفرستي، اميد دارم به آنان دست يابم. پيامبر خدا ده نفر را با او روانه کرد که در ميان آنان، ابو دجانه سِماک بن خرشه و سهل بن حنيف هم بودند که پيش از آن که [آنان] به دژ پناه برند، به آنان رسيدند و همه آنها را کشتند و سرهايشان را نزد پيامبرصلي الله عليه وآله آوردند. ايشان هم فرمان داد که آنها را در يکي از چاههاي بني حُطَمه بيندازند و آن [اقدامات]، سبب فتح دژهاي بني نضير شد.
جنگ بني قريظه
در نبرد خندق (احزاب)، توطئه بزرگ مشرکان و يهوديان در هم شکست. در آن نبرد، بني قريظه، پيمان عدم تعرّض به مسلمانان را شکسته و با مشرکان، عليه پيامبرصلي الله عليه وآله همدستي کرده بود پيامبر خدا فرداي روز فرار مشرکان، عازم در هم شکستن دژ بني قريظه، آخرين لانه فساد يهوديان در کنار مدينه شد. پيامبر خدا، نماز ظهر را خواند و فرمان بسيج داد و فرمود: «نماز عصر را در منطقه بني قريظه به جا ميآوريم». جلوه شخصيت مولاعليه السلام در اين حرکت نيز چشمگير است، بدين سان که: 1. پرچم بلند اسلام در دستان پرتوان عليعليه السلام بود. 2. پيشروان سپاه را عليعليه السلام فرماندهي ميکرد . 3. بني قريظه، آوازه عليعليه السلام را شنيده بودند و چون مولاعليه السلام را ديدند، فرياد ميزدند: «قاتلِ عمرو بن عبدِ وُد آمد». ابن هشام ميگويد: سبب تسليم شدن بني قريظه به حکميت سعد بن معاذ، اين بود که عليعليه السلام فرياد کشيد: «به خدا سوگند، يا شربتي که حمزه نوشيد مينوشم، و يا دژ آنان را ميگشايم!» . يهوديان به لحاظ پيوستگي و دوستي ديريني که با سعد بن معاذ داشتند، به داوري او - که ميپنداشتند به نفع آنان خواهد بود -، گردن نهادند و سعد بن معاذ، حکم کرد که مردان آنها کشته شوند، اموالشان مصادره شود و فرزندانشان اسير گردند. الإرشاد: چون احزاب و گروههاي مشرکان پراکنده شدند و از برابر مسلمانان عقب نشيني کردند، پيامبر خدا به قصد بني قريظه، دست به کار شد و امير مؤمنان علي بن ابي طالبعليه السلام را با سي نفر از خزرجيان به سوي آنان فرستاد و به او فرمود: «بنگر که آيا بني قريظه دژهاي خود را ترک کردهاند؟». عليعليه السلام، چون به نزديک ديوارهايشان رسيد، از آنان دشنام شنيد. پس به سوي پيامبرصلي الله عليه وآله بازگشت و حضرت را باخبر کرد. پيامبر خدا فرمود: «رهايشان کن که خداوند، [ما را] بر آنها چيره ميکند. کسي که تو را بر عمرو بن عبد وُد چيره کرد، تنهايت نميگذارد. پس بِايست تا مردم به گِرد تو جمع شوند و تو را مژده باد به ياري الهي که خداوند، مرا از يک ماه پيشتر با افکندن ترسي [در دل آنان] ياري داده است». عليعليه السلام ميگويد: مردم به گِرد من جمع شدند و حرکت کردم تا به ديوارهايشان نزديک شدم. يهوديان از بالا نگريستند و چون مرا ديدند، يکي از آنان فرياد کشيد: قاتل عمرو به سوي شما آمد. و ديگري گفت: بيگمان، قاتل عمرو به شما رو آورد. و برخي از آنها اين را به فرياد به يکديگر ميگفتند و خداوند در دلهايشان ترس انداخت و شنيدم که رجزخواني چنين ميخواند: علي، عمرو را کشت علي، پرنده شکاري را شکار کرد. علي پشت را شکست علي، کار را استوار ساخت. علي پرده را دريد. پس گفتم: سپاس، خداي را که اسلام را چيره ساخت و شرک را در هم کوبيد. آنگاه که قصد بنيقريظه کردم، پيامبرصلي الله عليه وآله به من فرمود: «با برکت خدا حرکت کن که خداوند، سرزمين و خانههايشان را به تو وعده داده است ». پس با يقين به نصرت خداي عز و جل حرکت کردم تا آنکه پرچم را در ميان دژ فرود آوردم. السيرة النبويّة - در ذکر گردن نهادن بني قريظه به حکم سعد بن معاذ -:علي بن ابي طالبعليه السلام، در حالي که [با گروهش] بني قريظه را محاصره کرده بود، فرياد برآورد: «اي لشکريان ايمان!» و با زبير بن عوّام، پيش آمد و فرمود: «به خدا سوگند، يا آنچه را حمزه نوشيد، مينوشم و يا دژ آنان را ميگشايم !». پس گفتند: اي محمّد ! ما به حکم سعد بن معاذ، گردن مينهيم.
ضربه سرنوشت ساز در جنگ خندق
هنگامي که بني نضير از اطراف مدينه رفتند (گروهي به خيبر و گروهي به شام)، سران آنها به تحريک مشرکان پرداختند و آنان را به همپيماني با يهود و فراهم آوردن سپاه از تمام قبايل و حمله به مدينه با ياري يهوديان ترغيب کردند وچنين شد که سپاهي بزرگ، متشکّل از ده هزار نفر از تمام مخالفان حکومت نوبنياد پيامبرصلي الله عليه وآله گِرد آمد و راهي مدينه شد و از اين رو، اين نبرد، عنوان «احزاب» به خود گرفت. پيامبرصلي الله عليه وآله در چگونگي رويارويي با دشمن، با يارانش به رايزني پرداخت. سلمان پيشنهاد کرد که در ورودي مدينه، «خندق» کَنده شود تا دشمن، زمينگير شود. چنين بود که پيامبرصلي الله عليه وآله به يارانش فرمان کَندن خندق را داد و خود نيز در اين کار، مشارکت نمود. سپاه دشمن که با غرور و نخوت تمام به سوي مدينه ميتاخت، پشت خندق، زمينگير شد و حدود يک ماه ماند و به لحاظ تدارکاتي، سخت در تنگنا قرار گرفت. روزي عمرو بن عبد ود با تني چند از پيکارجويان و شجاعان پُرآوازه دشمن، از خندق گذشتند و در مقابل سپاه اسلام قرار گرفته، هماورد طلبيدند. اين درخواست، بارها تکرار شد. آوازه عمرو، همه را ترسانده بود. نَفَسها در سينه حبس بود و کسي فريادهاي مستانه عمرو را پاسخ نميداد. پيامبر خدا فرمود: «فردي به پا خيزد و شرّ او را کم کند». جز از عليعليه السلام، پاسخي بر نميآمد و چون مولاعليه السلام در برابر عمرو قرار گرفت، پيامبر خدا آن جمله جاودانه را فرمود که: همه ايمان در برابر همه شرک، ايستاده است . عليعليه السلام، با حملهاي برق آسا و پس از نبردي سخت، عمرو را از پاي درآورد و فرياد «اللَّه اکبر» در صحنه نبرد پيچيد و همراهان عمرو پا به فرار نهادند و سپاه احزاب، با همه هيمنه و شکوهِ خيالي از هم پاشيد. حضور مولا و نقش والاي وي را در اين نبرد، ميتوان بدينگونه بر شمرد: 1. چون عمرو بن عبد ود و همراهانش از محلّ باريک خندق گذشتند، عليعليه السلام با گروهي در آنجا مستقر شدند تا مشرکان ديگر نگذرَند . 2. حادثه قتل عمرو بن عبدِ وُد، چنان مهم و سرنوشت ساز بود که پيامبر خدا فرمود: مبارزه علي بن ابي طالب با عمرو بن عبدِ وُد در جنگ خندق، از همه اعمال امّتم تا روز قيامت، برتر است.(1) و در روايت ديگري فرمود: بيگمان، ضربت علي به عمرو در جنگ خندق با عبادت اِنس و جن، برابري ميکند.(2) قهرمان بزرگ عرب، به هنگام کشته شدن با نااميدي، آب دهان به صورت عليعليه السلام انداخت و مولا، مخلصانه ايستاد و در کشتن او درنگ کرد تا عملش ذرّهاي شائبه غضب نداشته باشد . 3. امامعليه السلام پس از کشتن عمرو و فرار همراهانش آنان را تعقيب کرد و نوفل بن عبد اللَّه را به قتل رساند. 4. عليعليه السلام، چون پاي عمرو را قطع کرد و او را از پاي درآورد، خاک خواري و هراس بر لشکر شرک پاشيد و آنان را در فروپاشي و شکست نشاند. 5. عليعليه السلام، عمرو بن عبد ود را کشت؛ امّا کريمانه از زره گرانقيمت او گذشت، که عليعليه السلام «شمشير در پي حق ميزد» و نه...! اين همه والايي و بزرگي و کرامت از ديدهها پنهان نمانْد و حتي خواهر عمرو، آن را ستود. تاريخ اليعقوبي: جنگ خندق در سال ششم هجري و پنجاه و پنج ماه پس از ورود پيامبر خدا به مدينه اتّفاق افتاد، پس از آن که قريش به يهود و ديگر قبيلهها نماينده ميفرستاد تا آنان را به پيکار با پيامبر خدا تحريک کند. پس گروهي از قريش در جايي به نام سَلْع گِرد آمدند و سلمان فارسي [به پيامبرصلي الله عليه وآله] پيشنهاد کرد که خندق بکند. [پيامبرصلي الله عليه وآله] کَندن خندق را آغاز کرد و براي هر قبيله، مقدار کندن را معيّن کرد و خود نيز با آنان به کار پرداخت تا از حفر خندق، فارغ شد و براي آن، درهايي قرار داد و بر آنها از هر قبيله يک نفر به عنوان نگهبان گمارد و زبير بن عوّام را بر آنان گمارد و به او فرمان داد که اگر جنگي در گرفت، درگير شود. تعداد مسلمانان، هفتصد نفر بود. مشرکان رسيدند و خندق برايشان ناشناخته بود و گفتند: عرب، اين را نميشناسد! و پنج روز ماندند. روز پنجم، عمرو بن عبد ود و چهار تن از مشرکان به نامهاي: نَوفَل بن عبد اللَّه بن مغيره مخزومي و عِکرمة بن ابي جهل و ضرار بن خطّاب فهري و هُبَيرة بن ابي وهب مخزومي بيرون آمدند. علي بن ابي طالبعليه السلام نيز به سوي عمرو بن عبد ود بيرون آمد و با او مبارزه کرد و وي را کشت و بقيه پراکنده شدند و اسب نوفل بن عبد اللَّه بن مغيره [در خندق افتاد و] او را به زمين زد. پس عليعليه السلام خود را به او رساند و وي را کشت . السنن الکبري - به نقل از ابن اسحاق -: عمرو بن عبد ود، در جنگ خندق، بيرون آمد و فرياد برآورد: چه کسي به مبارزه درميآيد؟ عليعليه السلام در حالي که غرق در آهن و فولاد بود، برخاست و گفت: اي پيامبر خدا، من هماورد اويم. پس پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «او عمرو است. بنشين!». عمرو ندا داد: آيا مردي نيست؟ و به سرزنش آنان پرداخت و گفت: کجاست آن بهشتي که ميپنداريد کشتگان شما به آن وارد ميشوند؟ آيا مردي به پيکار من در نميآيد؟ پس عليعليه السلام برخاست و گفت: اي پيامبر خدا، من! فرمود: «بنشين!». سپس عمرو، بار سوم ندا داد و شعري خواند. عليعليه السلام برخاست و گفت: اي پيامبر خدا، من ! فرمود: «او عمرو است». عليعليه السلام گفت: حتي اگر عمرو باشد. پس پيامبر خدا به او اجازه داد و عليعليه السلام به سوي او رفت و به نزديکش رسيد و شعري خواند. عمرو به او گفت: تو کيستي؟ فرمود: «من علي هستم». گفت: پسر عبد مناف؟ فرمود: «من علي پسر ابو طالبم». گفت: جز تو، اي برادر زاده! کسي از عموهايت به ميدان بيايد که از تو بزرگتر باشد؛ چرا که من خوش ندارم خون تو را بريزم. عليعليه السلام فرمود: «اما به خدا سوگند، من بدم نميآيد که خون تو را بريزم». عمرو، خشمناک شد و [از اسب] فرود آمد و شمشيرش را چون شعله آتش بيرون کشيد و خشمگينانه به عليعليه السلام رو آورد و عليعليه السلام هم با سپرش از او استقبال کرد. عمرو با شمشير، ضربهاي بر او وارد کرد که سپر را دريد و شمشير در آن فرو رفت و به سر عليعليه السلام رسيد و آن را زخمي کرد و عليعليه السلام هم ضربهاي به رگ گردن او زد. پس، افتاد و گرد و غبار برخاست و پيامبر خدا تکبير شنيد. پس دانست که عليعليه السلام او را کشته است. الإرشاد - به نقل از زهري -: در جنگ احزاب، عمرو بن عبدِ وُد و عِکرَمة بن ابي جهل و هُبَيرة بن ابي وَهْب و نَوفَل بن عبد اللَّه بن مُغَيره و ضرار بن خطّاب، به سوي خندق آمدند و گِرد آن گشتند تا جاي باريکي بيابند و از آن بگذرند تا آن که به جايي رسيدند و اسبهايشان را وادار کردند که از آن بجهند. پس، از خندق عبور کردند و با اسبهايشان در ميان خندق و [ناحيه] سَلع، جولان دادند و مسلمانان ايستاده بودند و هيچ کس به سوي آنان نميرفت و عمرو بن عبد ود، هماورد ميطلبيد و به مسلمانانْ طعنه ميزد و ميگفت: و بيگمان، صدايم از اين ندا گرفت: آيا در ميان شما مبارزي هست؟ و بارها، علي بن ابي طالبعليه السلام از ميان مسلمانان برخاست تا با او بجنگد و هر بار، پيامبر خدا فرمان ميداد که بنشيند، به انتظار آن که کس ديگري تحرّکي کند، و مسلمانان به خاطر عمرو بن عبد ود و ترس از او و کساني که پشت او بودند، هيچ حرکتي نمينمودند، چنان که گويي پرنده بر سرشان نشسته بود! پس چون نداي مبارزطلبي عمرو بالا گرفت و امير مؤمنان، مکرّر برخاست، پيامبر خدا به او فرمود: «اي علي ! نزديکم بيا» و او نزديک آمد. پيامبرصلي الله عليه وآله، دستارش را از سر برداشت و بر سر عليعليه السلام گذاشت و شمشير خود را به او داد و گفت: «کارت را انجام ده !». سپس فرمود: «خدايا ! او را ياري کن». عليعليه السلام به سوي عمرو روان شد و جابر بن عبد اللَّه انصاري هم با او بود تا ببيند عليعليه السلام و عمرو چه ميکنند. پس چون امير مؤمنان به عمرو رسيد، به او فرمود: «اي عمرو! تو در جاهليت ميگفتي: هيچ کس مرا به سه چيز فرا نميخوانَد، مگر آن که همه يا يکي از آنها را ميپذيرم». عمرو گفت: آري. [امير مؤمنان] فرمود: «پس من تو را به گواهي دادن بر يگانگي خداوند و رسالت محمّدصلي الله عليه وآله و تسليم در برابر پروردگار جهانيان فرا ميخوانم». عمرو گفت: اي برادر زاده ! اين را از من مخواه. امير مؤمنان به او فرمود: «بدان که اگر آن را ميپذيرفتي، برايت بهتر بود». سپس فرمود: «پيشنهاد ديگري هم هست». گفت: چيست؟ فرمود: «از همانجا که آمدهاي، بازگرد». گفت: زنان قريش، هيچگاه از اين، سخن نخواهند گفت. فرمود: «کار ديگري هم هست». گفت: چيست ؟ فرمود: «پياده شوي و با من بجنگي». عمرو خنديد و گفت: اين قبول است و گمان نميبردم که احدي از عرب، آن را از من بخواهد و بي گمان، من خوش ندارم که مرد بزرگواري چون تو را بکشم، در حالي که پدرت مونس من بود. عليعليه السلام فرمود: «اما من دوست دارم تو را بکشم. اگر ميخواهي، فرود آي». عمرو، با تأسف از اسب پياده شد و بر صورت آن زد و اسب بازگشت. جابر ميگويد: و ميان آن دو گَرد و غبار برخاست و ديگر آن دو را نديدم و از زير گَرد و غبار، صداي تکبير شنيدم. پس دانستم که عليعليه السلام، عمرو را کشته است، و يارانش پراکنده شدند تا آن که با اسبهايشان از روي خندق جهيدند. و مسلمانان، چون تکبير را شنيدند، فوري آمدند تا بنگرند که آن گروه چه ميکنند و ديدند که نوفل بن عبد اللَّه در داخل خندق افتاده و اسبش نتوانسته او را به در بَرد. پس شروع به سنگ پراندن به او کردند. نوفل گفت: کشتني زيباتر از اين! يکي از شما پايين آيد تا با او بجنگم. پس امير مؤمنان پايين آمد و نوفَل او را [با شمشير] زد تا او را کشت و در پي هبيره رفت؛ اما به او نرسيد و [با شمشير] بر کوهه زين اسبش زد و زرهي که بر آن بود، افتاد و عکرمه فرار کرد و ضرار بن خطّاب [نيز] گريخت. جابر گفت: ماجراي کشته شدن عمرو به دست عليعليه السلام، مانند داستان داوود و جالوت است که خداي متعال نقل کرده، آنجا که ميفرمايد: «فَهَزَمُوهُم بِإِذْنِ اللَّهِ وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ ؛ پس با اذن خداوند، آنان را پراکنده کردند و داوود، جالوت را کشت». المستدرک علي الصحيحين - به نقل از ابن اسحاق -: سپس عليعليه السلام [بعد از آن که عمرو را کشت]، به سوي پيامبر خدا آمد، در حالي که چهرهاش ميدرخشيد. پس عمر بن خطّاب گفت: چرا زرهش را بر نداشتي؟ عرب، زرهي بهتر از آن ندارد. عليعليه السلام فرمود: «او را زدم. پس با عورتش خود را از من حفظ کرد و از پسر عمويم خجالت کشيدم که وي را [با گرفتن زرهش] بي پوشش کنم». مناقب آل أبي طالب: چون عليعليه السلام بر عمرو بن عبد ود دست يافت، او را نکشت. پس بر عليعليه السلام خرده گرفتند و حذيفه از عليعليه السلام دفاع کرد. پيامبر فرمود: «اي حذيفه ! دست نگهدار که علي، سبب توقّفش را ميگويد». سپس عليعليه السلام او را زد [و کارش را تمام کرد] و چون آمد، پيامبرصلي الله عليه وآله علّت را جويا شد. عليعليه السلام فرمود: «به مادرم دشنام داد و به صورتم آب دهان انداخت. پس ترسيدم مبادا با انگيزه نفساني او را بکشم. رهايش کردم تا خشمم فرو نشست. سپس به خاطر خدا او را کشتم». الإرشاد - به نقل از ابو الحسن مدائني -: چون علي بن ابي طالبعليه السلام عمرو بن عبد ود را کشت، خبر مرگش را براي خواهرش بردند. پس گفت: چه کسي بر او جرئت کرده است؟ گفتند: پسر ابو طالب. گفت: روزگارش را جز به دست همتايي بزرگوار به پايان نبُرد. اشکم خشک مباد اگر بر او بگريم! قهرمانان را کشت و با دلاوران جنگيد و مرگش به دست همتايي بود که بزرگ قومش است. اي بني عامر، من افتخاري برتر از اين نشنيدهام! سپس اين شعر را سرود: اگر قاتل عمرو غير از قاتل فعلياش بود تا انتهاي ابديت بر او ميگريستم. امّا قاتل عمرو را عيبي نيست آن که از قديم، بزرگ شهر خوانده ميشده است. امام عليعليه السلام: من عمرو بن عبد ود را که برابر هزار مرد شمرده ميشد، کشتم. پيامبر خداصلي الله عليه وآله - هنگام رويارويي امام عليعليه السلام و عمرو -:همه ايمان با همه شرک، روياروي گشته است. پيامبر خداصلي الله عليه وآله: بي گمان، رويارويي علي بن ابي طالب با عمرو بن عبد ود در جنگ خندق، برتر از همه اعمال امّتم تا روز قيامت است. پيامبر خداصلي الله عليه وآله: ضربه علي به عمرو در جنگ خندق، برابر عبادت اِنس و جِن است. المستدرک علي الصحيحين: برخي از احاديث مُسند را از عروة بن زبير و موسي بن عقبه و محمّد بن اسحاق بن يسار در کشته شدن عمرو بن عبد ود نقل کردم تا نزد عالمان با انصاف، ثابت شود که عمرو بن عبد ود را جز امير مؤمنان علي بن ابي طالبعليه السلام نکُشت و کسي هم با او شريک نبود، و آنچه مرا به اين جستجوي کامل وا داشت، آن است که برخي خوارج ميگويند: محمّد بن مسلمه نيز يک ضربه زد و مقداري از جامه و سلاح عمرو را برگرفت. به خدا سوگند، اين مطلب از هيچ يک از صحابيان و تابعيان به ما نرسيده، و چگونه چنين چيزي ممکن است، حال آن که به ما چنين رسيده که عليعليه السلام در حضور پيامبر خدا و در پاسخ به خليفه دوم، عمر بن خطّاب، ميگويد: «نخواستم پسر عمويم را برهنه کنم. پس جامه و سلاحش را وا نهادم». شرح نهج البلاغة - به نقل از ابو بکر بن عيّاش -: علي بن ابي طالبعليه السلام، ضربهاي زد که در اسلام، ضربهاي مبارکتر از آن نبود: ضربهاش بر عمرو در روز خندق.(3) ..................................................... 1- المستدرک علی الصحیحین ج 3 ص 34 حدیث 4327 2- عوالی اللالی ج 4 ص 86 , 102 3- المستدرک علی الصحیحین ج 3 ص 36 حدیث 4331 شجاعت و ادب در حديبيه
پيامبر خدا در سال ششم هجرت به قصد عمره، عزم مکّه کرد و تا حُدَيبيّه آمد، و چون قريش از حرکت پيامبرصلي الله عليه وآله آگاه شدند، از مکّه بيرون آمدند و به پيامبر خدا خبر رسيد که قريش، در صدد جلوگيري از ورود ايشان به مکّه هستند. قريش و پيامبر خدا، هر دو، نمايندگاني براي مذاکره فرستادند و قرار گذاشتند که پيامبرصلي الله عليه وآله آن سال، بازگردد و به مکّه وارد نشود و صلحنامهاي بر اين اساس، منعقد کردند و متن صلحنامه را عليعليه السلام به دست خود نوشت. الإرشاد - به نقل از فايد، بنده آزاد شده عبد اللَّه بن سالم -: چون پيامبرخدا براي عمره حديبيه بيرون آمد، در جُحفه فرود آمد؛ ولي آبي در آن نيافت. پس سعد بن مالک را با مشکهاي آب فرستاد؛ اما او اندکي دور نشده بود که با مشکهاي خالي بازگشت و گفت: اي پيامبر خدا، نميتوانم بروم! پاهايم از ترس قوم (مشرکان)، خشک شده است. پيامبرصلي الله عليه وآله به او فرمود: «بنشين!». سپس مرد ديگري را فرستاد. او نيز با مشکها بيرون آمد و از همانجا که شخص اوّل بازگشته بود، بازگشت. پس پيامبرصلي الله عليه وآله به او فرمود: «تو چرا بازگشتي؟». گفت: سوگند به کسي که تو را به حق برانگيخت، از ترس نميتوانم بروم! پس پيامبر خدا امير مؤمنان علي بن ابي طالب را - که درودهاي خدا بر هر دو باد -، فرا خوانْد و سقّايان با او بيرون آمدند؛ ولي ترديد نداشتند که او نيز مانند قبليها باز ميگردد؛ امّا عليعليه السلام با مشکها بيرون آمد تا وارد سنگلاخ شد و آب برداشت و شادمان و هلهله کنان به سوي پيامبرصلي الله عليه وآله آمد. پس پيامبرصلي الله عليه وآله تکبير گفت و براي او دعاي خير کرد. صحيح البخاري - به نقل از براء بن عازب -: چون پيامبر خدا با اهل حديبيه صلح کرد، عليعليه السلام صلحنامهاي ميان آن دو نوشت و چنين نوشت: «محمّد، پيامبر خدا». مشرکان گفتند: منويس: «محمّد، پيامبر خدا». اگر پيامبر بود که با او نميجنگيديم! پيامبرصلي الله عليه وآله به عليعليه السلام فرمود: «آن را محو کن!». عليعليه السلام گفت: مرا ياراي محو آن نيست. پس پيامبر خدا آن را با دست خود، محو کرد. امام عليعليه السلام: من در ماجراي حديبيه، کاتب پيامبر خدا بودم و نوشتم: «اين چيزي است که محمّد، پيامبر خدا و سهيل بن عمرو بر آن مصالحه کردند». سهيل گفت: اگر او را پيامبر خدا ميدانستيم که با وي نميجنگيديم. آن را محو کن! گفتم: به خدا سوگند، او پيامبر خداست، اگرچه تو را خوش نيايد! به خدا سوگند، آن را محو نميکنم!». پس پيامبر خدا به من فرمود: «آن را به من نشان بده». نشان دادم و آن را محو کرد. ر.ک: ج 9، ص 177 (خداوند، دل او را به ايمان آزمود). جلد 6، ص 240 (سند داوري). تلاش سرنوشتساز در جنگ خيبر در ميان نبردهاي پيامبر خدا، نبرد «خيبر» از اهمّيت ويژهاي برخوردار است. در اين نبرد، پيامبر خدا يهوديان خيبر را در هم شکست و مرکز اصلي توطئه عليه آيين و حکومت نوبنياد اسلام را متلاشي کرد. دژهاي يهوديان، در منطقهاي حاصلخيز در دويست کيلومتري شمال غربي مدينه - که خيبر نام داشت - قرار گرفته بودند. يهوديان ساکن اين دژها که از آغازين روزهاي گسترش رسالت پيامبر خدا کينه پيامبرصلي الله عليه وآله و مؤمنان به آيين او را به دل گرفته بودند، از هيچ کوششي عليه ايشان باز نميايستادند و حتي جنگ بزرگ احزاب با پشتيباني نظامي و مالي آنان عليه اسلام شکل گرفت. بدين سان، آنان دشمنان آشتي ناپذير و توطئه گران بد سرشت اين آيين الهي و پيامبر خدا بودند. پس از صلح حديبيه که پيامبر خدا بر اساس پيمانِ بسته شده در آن، از قريش مطمئن گشت، براي گشودن اين دژها و در هم شکستن مرکز توطئه، راهي خيبر شد. وجود ده هزار رزمجو، دژهاي استوار و ناگشودني، امکانات بسيار درون دژها، کينورزي يهوديان - که آنان را در جنگ عليه پيامبرصلي الله عليه وآله استوارتر ميساخت - و... نشاندهنده اهمّيت ويژه اين نبرد است. مولاعليه السلام در اين نبرد، جلوهاي شگفت دارد و نقش آن بزرگوار در اين فتح عظيم، بيبديل است: 1. مانند ديگر نبردها، پرچم اسلام در دستهاي پُرتوان عليعليه السلام است. 2. پس از گشوده شدن بسياري از دژها، دو دژ «وطيح» و «سلالم» که از استوارترين دژها بودند و دو يورش مسلمانان را به فرماندهي ابو بکر و عمر، ناکام گذارده بودند، با فرماندهي عليعليه السلام - که تا آن زمان، بيمار بود و توان نبرد نداشت و در آن هنگامه، با دعاي معجزهآساي پيامبر خدا به پا خاسته بود -، گشوده شدند و سپاه سرافراز اسلام، آن دژها را که فتحشان به خيال کسي نميآمد، گشودند. 3. حارث، رزمآور مغرور يهودي که نعرههايش به هنگام نبرد، لرزه بر اندامها ميافکند، با ضربت سهمگين عليعليه السلام بر خاک افتاد و مرحَب، که کسي توان رويارويي با او را نداشت، با شمشير مولا دو نيم گشت. 4. چون مسلمانان در گشودن دژهاي ياد شده ناکام ماندند و اندک اندک، رعب بر جانهاي آنان نشست، پيامبر خدا جمله شکوهمندِ « فردا پرچم را به دست مردي ميسپارم که خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند و حمله کنندهاي پي در پي است، نه گريزنده» را درباره مولا فرمود و بدين سان، بر دلها اميد پيروزي نشاند. 5. امامعليه السلام درِ دژ «قَموص» را از جا کَند که تکان دادنش تنها از عهده چهل مرد بر ميآمد. پيامبر خداصلي الله عليه وآله - در روز فتح خيبر -:فردا پرچم را به دست مردي ميسپارم که خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند. حمله کنندهاي پي در پي است، و نه هيچ گاه گريزنده. باز نميگردد تا خداوند به دست او فتح کند. امام عليعليه السلام - در فتح خيبر -:پيامبر خدا، ابو بکر را فرستاد و او مردم را حرکت داد؛ امّا شکست خورد و به سوي پيامبرصلي الله عليه وآله بازگشت. عمر را فرستاد و او هم با افرادي در هم شکست و به سوي پيامبرصلي الله عليه وآله باز آمد. پس پيامبر خدا فرمود: «فردا پرچم را به دست مردي ميسپارم که خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند. خداوند برايش پيروزي ميآورَد و گريزنده نيست». پس به سويم فرستاد و مرا فرا خوانْد. نزدش رفتم، در حالي که از چشمْ درد، چيزي را نميديدم. پس آب دهان مبارکش را بر چشمم نهاد و فرمود: «خدايا ! او را از گرما و سرما حفظ کن». پس از آن، گرما و سرما آزارم نداد. مجمع الزوائد - به نقل از ابن عبّاس -: پيامبر خدا، ابو بکر را به خيبر فرستاد. پس با همراهانش شکست خورده بازگشت و چون فردا شد، عمر را فرستاد و او هم در هم شکسته بازگشت، در حالي که او يارانش را بُزدل ميخوانْد و يارانش او را. پس پيامبر خدا فرمود: «فردا پرچم را به دست مردي ميسپارم که خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند. باز نميگردد تا خداوند پيروزش کند». مردم به جنب و جوش در آمدند و پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «علي کجاست؟». پس ديد که چشمانش ناراحت است. آب دهان مبارک را بر چشمانش نهاد و پرچم را به او سپرد. عليعليه السلام پرچم را به اهتزاز در آورد و خداوند، پيروزش کرد. مسند ابن حنبل - به نقل از ابو سعيد خُدْري -: پيامبر خدا پرچم را گرفت و آن را تکان داد و فرمود: «چه کسي حقّ آن را ادا ميکند؟». پس فلاني آمد و گفت: من. فرمود: «کنار برو !». سپس مردي [ديگر] آمد و پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «کنار برو !». سپس پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «سوگند به آن که آبروي محمّد را نگاه داشته است، آن را به مردي ميسپارم که نميگريزد. اي علي! آن را بگير». پس عليعليه السلام رفت و پروردگار، خيبر و فدک را بر او گشود و [او] خرما و گوشت آن دو را آورد. الطبقات الکبري: در شعبان سال ششم پس از هجرت پيامبر خدا، علي بن ابي طالبعليه السلام در «فَدَک» به بني سعد بن بکر حمله کرد. [راويان] ميگويند: به پيامبر خدا خبر رسيد که گروهي از آنان (بني سعد)، قصد کمک به يهوديان خيبر را دارند. پس علي بن ابي طالبعليه السلام را با صد مرد به سوي آنان فرستاد. عليعليه السلام شبها راه ميرفت و روزها پنهان ميشد تا به آبي ميان خيبر و فدک به نام «هَمَج» رسيد، و ميان فدک و مدينه، شش شبْ راه بود. آنان مردي را در هَمَج يافتند و درباره بني سعد از او پرسيدند. گفت: به شما خبر ميدهم، به شرط آن که امانم دهيد. پس امانش دادند و او هم راهنماييشان کرد. پس بر آنان تاختند و پانصد شتر و دو هزار گوسفند را به غنيمت گرفتند و بني سعد، با زنانشان و به رهبري وَبَر بن عُلَيم گريختند. پس عليعليه السلام، شتر بسيار شيردهي به نام «حفذه» را به عنوان سهم پيامبرصلي الله عليه وآله کنار گذاشت و سپس خمس غنيمت را جدا و بقيّه غنيمتها را ميان سپاهيانش قسمت کرد و به مدينه باز آمد، بي آنکه با کسي درگير شود. المغازي - به نقل از يعقوب بن عُتبه -: پيامبر خدا، عليعليه السلام را با صد مرد به عشيره سعد در فدک فرستاد؛ چون به پيامبر خدا خبر رسيده بود که گروهي از آنان، قصد کمک به يهوديان خيبر را دارند. عليعليه السلام شبها راه ميرفت و روزها پنهان ميشد تا به هَمَج رسيد. پس به جاسوسي برخورد و از او پرسيد: «تو کيستي؟ آيا از گروه بني سعد که پشت سرِ تو هستند، اطّلاعي داري؟». گفت: اطّلاعي ندارم. بر او سخت گرفتند تا اقرار کرد که جاسوس آنهاست و وي را به سوي يهوديان خيبر فرستادهاند تا به آنان بگويد که بني سعد، آماده کمک کردن به شما هستند، به شرط آن که مقداري خرما که به ديگران هم دادهاند، به آنان بدهند. پس از او پرسيدند: اين گروه، کجا هستند؟ گفت: من آنان را ترک کردم، در حالي که دويست مرد از آنان به رهبري وَبَر بن عُلَيم، گِرد آمده بودند. گفتند: پس ما را به آنجا ببر. گفت: به شرط آن که امانم دهيد. گفتند: اگر ما را به آنان و دامهايشان راهنمايي کني، تو را امان ميدهيم؛ وگرنه، امان نداري. گفت: قبول است. پس آنان را راهنمايي کرد و آن قدر راه برد که به او بدگمان شدند و آنان را از زمينهاي بلند و ناهموار، عبور داد و سپس آنان را به دشت همواري رسانْد که با شتران و گوسفندان زيادي مواجه شدند. گفت: اين، شتران و گوسفندان آنهاست. بر آنها تاختند و شتران و گوسفندان را غنيمت گرفتند. آن جاسوس گفت: رهايم کنيد. گفتند: نه تا آن که از تعقيب، در امان باشيم. و[آن جاسوس]، چوپانهاي شتران و گوسفندان را از آنان ترساند و آنان به سوي بني سعد گريختند و آنان را هشدار دادند. پس آنان نيز پراکنده شدند و گريختند. آن راهنما گفت: براي چه مرا نگه داشتهايد ؟ اعراب، پراکنده شدهاند و چوپانها، آنها را ترساندهاند. عليعليه السلام فرمود: «ما به اردوگاهشان نرسيدهايم». پس [جاسوس]، آنان را به آنجا رساند. عليعليه السلام کسي را نديد. رهايش کردند و شتران و گوسفندان را [به سوي مدينه] راندند. پانصد شتر و دو هزار گوسفند بود. المستدرک علي الصحيحين - به نقل از جابر بن عبد اللَّه -: چون جنگ خيبر شد، پيامبر خدا مردي را فرستاد. پس بُزدلي کرد و محمّد بن مسلمه آمد و گفت: اي پيامبر خدا، مانند امروز، نديده بودم! پيامبر خدا فرمود: «فردا مردي را ميفرستم که خدا و پيامبرش را دوست دارد و آنان نيز دوستش دارند، و پشت [به جبهه] نميکند، و خداوند با دستان او فتح ميکند». مردم، سَرَک ميکشيدند وعليعليه السلام آن روز، چشمْ درد داشت. پس پيامبر خدا به او فرمود: «حرکتکن!». گفت: اي پيامبر خدا! من جاييرا نميبينم. حضرت ازآبدهان مبارکش بر چشمان وي نهاد وفرماندهي را به وي داد و پرچم را به وي سپرد. السيرة النبويّة - به نقل از سفيان بن فَروه اسلمي، از سلمة بن عمرو بن اَکوع -:پيامبر خدا، ابو بکر صديق را با پرچم سفيدش به سوي برخي دژهاي خيبر فرستاد. او جنگيد و کوشيد و بدون پيروزي بازگشت. فرداي آن روز، عمر بن خطّاب را فرستاد. او هم جنگيد و کوشيد و بدون پيروزي بازگشت. پس پيامبر خدا فرمود: «فردا، پرچم را به دست مردي ميسپارم که خدا و پيامبرش را دوست دارد و خداوند با دست او فتح ميکند و گريزان نيست». پس پيامبر خدا، عليعليه السلام را فرا خواند و چون چشمْ درد داشت، آب دهان مبارکش را بر چشمان او نهاد و سپس فرمود: «اين پرچم را بگير و پيش ببر تا خداوند، پيروزي را نصيب تو کند». به خدا سوگند، [عليعليه السلام] نفس زنان، هَروَله کنان و پرچم به دست، بيرون آمد و ما از پشت سر، دنبالش ميکرديم تا آن که پرچم را بر سنگچين پايه قلعه فرود آورد. پس مردي يهودي از بالاي دژ، سر برآورد و پرسيد: تو کيستي؟ فرمود: «من، علي بن ابي طالبم». يهودي [به قومش] گفت: سوگند به آنچه بر موسي نازل شد، مغلوب شديد! يا جملهاي شبيه اين گفت. و عليعليه السلام بازنگشت تا آن که خداوند، پيروزي را نصيبش کرد. الکامل في التاريخ - به نقل از بريده اَسلَمي -: گاه، پيامبر خدا سردرد ميگرفت و يکي دو روز بيرون نميآمد، و چون به خيبر فرود آمد، سردرد گرفت و نزد مردم نيامد. ابو بکر، پرچم را از پيامبر خدا گرفت و آماده شد و به جنگ سختي پرداخت. سپس بازگشت و عمر، آن را گرفت و جنگ سختي کرد که از پيکار قبلي، سختتر بود. سپس بازگشت و خبر [شکست] را به پيامبر خدا داد. پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «آگاه باشيد ! به خدا سوگند، فردا پرچم را به دست مردي ميسپارم که خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند و آنجا را با قدرت، فتح ميکند» و عليعليه السلام آنجا نبود و به علّت چشمْ درد در مدينه مانده بود. چون پيامبر خدا چنين فرمود، قريش براي آن، گردن کشيدند. صبحگاهان، عليعليه السلام با همان چشمان بسته از درد، بر پشت شترش تا نزديک چادر پيامبر خدا آمد و آن را خوابانْد. پيامبر خدا فرمود: «در چه حالي؟». گفت: پس از شما چشمْ درد گرفتم. فرمود: «نزديک بيا !». نزديک شد و پيامبر خدا آب دهان مبارکش را بر چشمان وي نهاد و عليعليه السلام تا پايان زندگياش از دردِ چشم نناليد. سپس پيامبر خدا پرچم را به او سپرد و عليعليه السلام آن را بلند کرد و در حالي که رداي قرمزي بر دوش خود انداخته بود، به سوي خيبر آمد. پس مردي يهودي سر برآورد و پرسيد: تو کيستي؟ فرمود: «من، علي بن ابي طالبم». پس يهودي گفت: اي گروه يهود ! مغلوب شديد. و مَرحَب، فرمانده قلعه، با کلاهخود يماني بر سر - که چون تخم مرغ، آن را سوراخ کرده بود -، بيرون آمد و ميگفت: خيبر ميداند که من مَرحبم غرق در سلاح و پهلوان و کارآزمودهام. پس عليعليه السلام فرمود: من آنم که مادرم مرا حيدر (شير) ناميد شما را به سرعت از دم تيغ ميگذرانم. شير بيشهها و سخت نيرومندم. پس دو ضربه به هم زدند. سپس عليعليه السلام پيشدستي کرد و چنان ضربهاي به او زد که سپر و کلاهخود و سرش را شکافت و به زمين رسيد و قلعه را فتح کرد. صحيح البخاري - به نقل از سهل بن سعد -: پيامبر خدا در جنگ خيبر فرمود: «فردا اين پرچم را به دست مردي ميسپارم که خدا با دستان او فتح ميکند. خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند». مردم، شب را در اين گفتگو به سر بردند که پرچم به چه کسي داده ميشود و چون صبح شد، نزد پيامبر خدا آمدند و هر کدام اميد داشتند که به او داده شود. پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «علي بن ابي طالب کجاست؟». گفته شد: اي پيامبر خدا ! او از چشمْ درد مينالد. فرمود: «کسي را بفرستيد تا او را بياورد». [چون عليعليه السلام را آوردند،] پيامبرصلي الله عليه وآله آب دهان مبارکش را بر چشمانش نهاد و برايش دعا کرد. چنان بهبود يافت که گويي دردي نداشته است. پيامبرصلي الله عليه وآله پرچم را به او سپرد. عليعليه السلام گفت: اي پيامبر خدا ! آيا با آنان بجنگم تا مانند ما [مسلمان] شوند؟ فرمود: «به نرمي و تأنّي برو تا به جايگاه آنان برسي. سپس آنان را به اسلام، دعوت کن و آنان را از حقّ خدا در آن آگاه کن که به خدا سوگند، اگر خداوندْ يک نفر را به دست تو هدايت کند، برايت از شتران سرخ مو بهتر است». صحيح مسلم - به نقل از ابو هُرَيره -:پيامبر خدا در جنگ خيبر فرمود: «اين پرچم را به دست مردي ميسپارم که خدا و پيامبرش را دوست دارد. خداوند با دستان او پيروزي ميآورَد». عمر بن خطّاب گفت: من فرماندهي را جز در آن روز، دوست نداشتم و گردن ميکشيدم، به اميد آن که خوانده شوم. پيامبر خدا، علي بن ابي طالبعليه السلام را فرا خواند و پرچم را به او سپرد و گفت: «برو و باز مگرد تا خداوند، پيروزت کند». عليعليه السلام اندکي رفت و ايستاد و بي آنکه رويش را برگردانَد، صدا زد: اي پيامبر خدا ! بر سر چه با مردم بجنگم؟ پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «با آنان بجنگ تا آن که گواهي دهند که خداوند، يکتاست و محمّد، پيامبر خداست. و چون اين گواهي را دادند، جان و مال خود را - جز آن که حقّي در آن باشد - حفظ کردهاند و حسابشان با خداست». صحيح البخاري - به نقل از سلمه -: علي بن ابي طالبعليه السلام در جنگ خيبر به جهت چشمْ درد، از همراهي پيامبرصلي الله عليه وآله بازمانْد. پس [به خود] گفت: من جا بمانم؟! پس [با همان درد] خود را به پيامبرصلي الله عليه وآله رساند. چون شب فتح در رسيد، پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «فردا اين پرچم را به دست کسي ميسپارم (يا اين پرچم را کسي ميگيرد) که خدا و پيامبرش او را دوست دارند و خداوند، پيروزش ميکند ». پس ما اميد آن را داشتيم؛ ولي گفته شد که اين [شخص]، عليعليه السلام است. پرچم را به او سپرد و با دست او فتح شد. صحيح مسلم - به نقل از سلمه -:[پيامبرصلي الله عليه وآله] مرا به سوي عليعليه السلام که چشمْ درد داشت، فرستاد و فرمود: «پرچم را به مردي ميسپارم که خدا و پيامبرش را دوست دارد (يا خدا و پيامبرش او را دوست دارند)». نزد عليعليه السلام آمدم و چون چشمْ درد داشت، [دست] او را گرفتم و به نزد پيامبر خدا آوردم. حضرت از آب دهان مبارکش بر چشمان او نهاد که بهبود يافت. پرچم را به او سپرد. مرحب، بيرون آمد و گفت: خيبر ميداند که من مرحبم غرق در سلاح و پهلوان و کارآزمودهام. پيکارها چون پيش آيند، زبانه ميکشند. پس عليعليه السلام فرمود: من آنم که مادرم مرا حيدر (شير) ناميد چونان شير بيشهها، دهشتناکم. آنان را به سرعت از دم تيغ ميگذرانم. پس به سرِ مرحب، ضربهاي زد و او را کشت. سپس پيروزي به دست او حاصل شد. الاستيعاب: سعد بن ابي وقّاص و سهل بن سعد و ابو هريره و بريده اسلمي و ابو سعيد خُدْري و عبد اللَّه بن عمر و عمران بن حصين و سلمة بن اکوع، همگي يک مضمون را از پيامبرصلي الله عليه وآله نقل کردهاند که در جنگ خيبر فرمود: «فردا اين پرچم را به دست مردي ميسپارم که خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و هم او پيامبرش را دوست دارند. گريزنده نيست و خداوند با دستان او فتح ميکند». سپس عليعليه السلام را فرا خواند و او چشمْ درد داشت. پس، از آب دهان مبارکش بر چشمان او نهاد و پرچم را به او سپرد و خداوند، پيروزش کرد. و اينها همه روايتهايي استوارند. الإرشاد - به نقل از عبد الملک بن هشام و محمّد بن اسحاق و ديگر راويان تاريخ -: پيامبر خدا، خيبر را بيست و اندي شب در محاصره داشت و در اين روزها پرچم به دست امير مؤمنان بود. پس چشمْ دردي گرفت که از جنگيدن، ناتوانش کرد. مسلمانان در جلوي در و کنارههاي دژهاي يهوديان با آنها ميجنگيدند تا اينکه يکي از روزها درِ دژ را باز کردند و مرحب، پياده براي جنگ، بيرون آمد و از خندقِ گرداگرد دژ که خود کَنده بودند، گذشت. پس پيامبر خدا، ابو بکر را فراخواند و به او فرمود: «پرچم را بگير !». آن را گرفت و با گروهي از مهاجران کوشيد و کاري از پيش نبرد و بازگشت، در حالي که [او] همراهانش را سرزنش ميکرد و همراهانش او را. فرداي آن روز، عمر پيش آمد و اندکي پيش نرفته، بازگشت و يارانش را بُزدل خواند و يارانش او را بزدل خواندند. پس پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «اين پرچم، به دست آن که بايست ميبود، نبود. علي بن ابي طالب را نزدم آوريد». گفته شد: او چشمْ درد دارد. فرمود: «او را به من بنماييد تا مردي را ببينيد که خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش او را دوست دارند. حقّ پرچم را ادا ميکند و نميگريزد». پس دست علي بن ابي طالبعليه السلام را گرفتند و پيش ايشان آوردند. پيامبرصلي الله عليه وآله به او فرمود: «از چه ناراحتي، اي علي؟». گفت: چشمْ دردي که با آن، جايي را نميبينم و سردرد نيز دارم. پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «بنشين و سرت را بر دامان من بگذار!». عليعليه السلام چنان کرد و پيامبرصلي الله عليه وآله برايش دعا کرد و با دستش از آب دهان مبارکش برگرفت و بر چشمان و سر او ماليد. چشمان عليعليه السلام گشوده شد و سرش آرام گرفت. و پيامبرصلي الله عليه وآله در دعايش چنين گفت: «خدايا! او را از گرما و سرما حفظ کن» و پرچم را که سفيد رنگ بود، به او سپرد و فرمود: «پرچم را بگير و آن را پيش ببر که جبرئيل، همراه توست و ياري الهي در پيش رويت، و هراس در دل دشمنان افتاده است، و بدان - اي علي - که آنان در کتابشان ديدهاند که نام نابو د کنندهشان "آلِيا"ست. پس هنگامي که آنان را ديدي، بگو: "من علي هستم" و آنان به خذلان دچار ميشوند، اگر خدا بخواهد...!». و در حديث آمده است که چون امير مؤمنان گفت: «من علي بن ابي طالبم»، يکي از عالمان يهود گفت: سوگند به آنچه بر موسي نازل شد که شکست خورديد ! پس چنان ترسي در دلشان افتاد که ديگر نتوانستند دوام بياورند. المغازي: نخستين کسي که به سوي مسلمانان بيرون آمد، حارث برادر مرحب بود که با همراهانش هجوم آورد و مسلمانان از هم گسيختند و عليعليه السلام استوار مانْد. پس با هم درگير شدند و ميانشان ضربه هايي رد و بدل شد و عليعليه السلام او را کشت و ياران حارث به دژ بازگشتند و داخل آن شدند و در را به روي مسلمانان بستند و آنان نيز به موضع خود بازگشتند. المغازي: عامر، نمايان شد و به قدري بلند بالا و تنومند بود که پيامبر خدا پرسيد: «آيا پنج ذراع هست؟» و عامر، هماورد ميطلبيد و شمشيرش را تکان ميداد و دو زره به تن داشت و غرق در آهن و پولاد بود و فرياد ميکشيد: چه کسي به مبارزه ميآيد؟ امّا مردم از برابر او پا پس کشيدند. پس عليعليه السلام به مبارزهاش درآمد و چند ضربه بر او زد که هيچ يک کاري نبود تا آن که دو ساق او را زد که به زانو افتاد. پس کارش را تمام کرد و سلاحش را برداشت. الإرشاد: چون امير مؤمنان، مرحب را کشت، همراهانش بازگشتند و درِ دژ را به روي عليعليه السلام بستند. امير مؤمنان به سوي آن آمد و بدان پرداخت تا آن را گشود و مردم فراواني در کنار خندق مانده و از آن، عبور نکرده بودند. پس امير مؤمنان درِ دژ را برداشت و بر خندق نهاد و آن را پلي ساخت تا مسلمانان از آن گذشتند و بر دژ، مسلّط شدند و به غنيمتها دست يافتند. پس چون از دژها بازگشتند، امير مؤمنان، آن [در] را با دست راست برگرفت و چندين ذراع پرتاب کرد، درحاليکه آن در را بيستيهودي [با کمکهم] ميبستند. المصنّف - به نقل از جابر بن عبد اللَّه -: عليعليه السلام در جنگ خيبر، در را [روي خندق] برد تا مسلمانان بالا رفتند و [دژهاي] خيبر را فتح کردند و در را آزمودند و تا چهل تن نشدند، نتوانستند آن را حرکت دهند. مسند ابن حنبل - به نقل از ابو رافع، آزاد شده پيامبر خدا، درباره درگيري خيبر -: چون پيامبر خدا عليعليه السلام را با پرچم فرستاد، با وي بيرون آمديم. پس چون به دژْ نزديک شد، ساکنان آن بيرون آمدند و با او به نبرد پرداختند و مردي يهودي، ضربهاي به عليعليه السلام زد که سپرش را از دستش انداخت. عليعليه السلام هم دست بُرد و دري را که در نزديکي دژ بود، برداشت و سپر خود کرد و در دستش بود و ميجنگيد تا آن که خدا پيروزش کرد و چون فارغ شد، آن را افکند. و من، بيترديد، شاهد بودم که با هفت نفر ديگر کوشيديم که در را برگردانيم و نتوانستيم. الأمالي - به نقل از عبد اللَّه بن عمرو بن عاص -: چون عليعليه السلام به دژ قموص نزديک شد، يهوديانِ دشمن خدا پيش آمدند و تير و سنگ به او پرتاب کردند. عليعليه السلام به آنان يورش بُرد تا آن که به در، نزديک شد. پس پايش را خم کرد و سپس خشمگينانه به [کنار] کنده در نشست و آن را از جا کند و به چهل ذراع پشت سرش پرتاب کرد. و ما از اين که خداوندْ خيبر را به دست عليعليه السلام گشود، تعجّب نکرديم؛ بلکه از کَندن در و پرتاب کردن آن به چهل ذراع پشت سر تعجّب کرديم و چهل مرد کوشيدند آن را حرکت دهند؛ اما نتوانستند. پس، آن را به پيامبرصلي الله عليه وآله اطّلاع دادند. فرمود: «سوگند به کسي که جانم در دست اوست، چهل فرشته، او را در اين کار ياري کردند» . الإرشاد - به نقل از ابو عبد اللَّه جدلي -: شنيدم امير مؤمنان ميگويد: «چون درِ خيبر را کَندم، آن را سپرم کردم و با يهوديان جنگيدم و چون خدا خوارشان کرد، در را پُلي به سوي دژشان قرار دادم و سپس آن را در خندق افکندم». شخصي به او گفت: آيا احساس سنگيني هم کردي؟ فرمود: «سنگينياش چون سنگيني سپري بود که در جنگهاي ديگر به دست ميگرفتم». امام عليعليه السلام: به خدا سوگند، کندن درِ خيبر و ويرانسازي دژ يهود را با توان انساني انجام ندادم؛ بلکه با قدرت الهي بود. امام عليعليه السلام - در نامهاش به سهل بن حنيف -:به خدا سوگند، با نيروي بدني و توان جسمي، درِ خيبر را نکَندم و آن را چهل ذراع پشت سرم نيفکندم؛ بلکه با قدرت ملکوتي و جاني برافروخته از نور الهي، تأييد و تقويت شدم. مشارق أنوار اليقين: در آن روز، چون عمر از وي پرسيد: اي ابو الحسن ! دري چنين استوار را از جا کَندي، حال آنکه سه روز بود که چيزي نخورده بودي. آيا با نيروي بشري آن را از جا کَندي؟ گفت: آن را با نيروي بشري از جا نکندم؛ بلکه با قدرت الهي و جاني که به ديدار پروردگارش مطمئن و خشنود است، کَندم. تفسير الفخر الرازي: هرکس که از عالم غيب، آگاهي بيشتري داشته باشد، دلِ نيرومندتر و ناتوانيِ کمتري دارد و از اين رو، علي بن ابي طالب - که خدا عزتش را افزون گردانَد - فرمود: «به خدا سوگند، نه با قدرت جسماني، بلکه با قوّت الهي درِ خيبر را از جا کَندم». عليعليه السلام در آن وقت، نظر از عالم اجسام برگرفت و فرشتگان با پرتوهايي از عالم کبريا نورافشاني کردند و روحش قوّت گرفت و به جواهر ارواح ملکوتي همانند شد و انوار عالم قدس و عظمت در او درخشيد. پس ناگزير، چنان قدرتي براي او حاصل آمد و بر کارهايي قادر شد که کسي جز او قدرت آن را نداشت. و هر بندهاي چون بر طاعاتْ مواظبت ورزد، به مقامي ميرسد که خداوند ميگويد: «من گوش و چشم او هستم». پس چون نور جلال الهي گوش او شود، نزديک و دور را ميشنود، و چون آن [نور]، نورِ چشم او گردد، نزديک و دور را ميبيند، و چون آن نور، دست او شود، قادر به تصرّف در سخت و آسان و دور و نزديک ميشود. الإرشاد: چون امير مؤمنان دژ را فتح کرد و مَرحَب را کشت و خداوند، اموال آنان را غنيمت مسلمانان کرد، حسّان بن ثابت، از پيامبر خدا اجازه خواست که شعري بسرايد. پيامبرصلي الله عليه وآله به او فرمود: «بگو» و او چنين سرود: و علي، چشمْ درد داشت و در پيِ دوايي براي آن بود و چون درمانگري نجست، پيامبر خدا با آب دهان مبارکش شفايش داد پس مبارک باد بهبود يافته و خجسته باد بهبود دهنده! و فرمود: «امروز، پرچم را به دست دلاوري ميسپارم شجاع و دوستدار و ياريگر پيامبر. خدايم را دوست دارد و خدا هم او را دوست دارد با او خداوند، دژهاي ناگشوده را ميگشايد». و به جاي ديگران براي پرچمداري برگزيد علي را، همو که دستيار و برادرش خوانْد. تذکرة الخواص: احمد [بن حنبل] در کتاب فضائل الصحابة گفته است که آنان در آن روز، تکبيري از آسمان شنيدند و گويندهاي که ميسرود: شمشيري جز ذوالفقار و جوانمردي جز علي نيست. پس حسّان بن ثابت از پيامبر خدا اجازه خواست که شعري بسرايد. اجازه فرمود، و او سرود: جبرئيل به آواز بلند، ندا داد و آوايش واضح نبود و مسلمانان، حلقه زده بودند به گِرد پيامبرِ فرستاده: شمشيري جز ذوالفقار و جوانمردي جز علي نيست. پس اگر گفته شود: حديث «شمشيري جز ذوالفقار نيست» را ضعيف دانستهاند، ميگوييم: آنچه ذکر کردهاند، مربوط به واقعهاي است که در جنگ اُحد اتّفاق افتاده است و ما ميگوييم که اين، در جنگ خيبر بوده و احمد بن حنبل هم در فضائل الصحابة اينگونه نقل کرده است و سخني در جنگ اُحد نيست، که ابن عبّاس گفت: هنگامي که عليعليه السلام طلحة بن ابي طلحه، پرچمدار مشرکان را کُشت، فريادي از آسمان برخاست: «شمشيري جز ذوالفقار نيست». و گفتهاند که در سند اين روايت، عيسي بن مهران است که در او خدشه دارند و گفتهاند شيعه است؛ امّا آنچه مربوط به جنگ خيبر است، هيچ يک از عالمان در آن خدشه نکردهاند. همچنين گفته شده که آن، مربوط به جنگ بدر است؛ ولي نظر نخست، صحيح است. ر. ک: ص 270 (خدايا! گرما و سرما را از او دور کن). ج 8، ص 131 (خدا و پيامبرش و جبرئيل، از او راضياند). ج 8، ص 177 (اگر از غلو نميهراسيدم). ج 8، ص 313 (سعد بن ابي وقّاص). ج 11، ص 259 (محبوبيّت امام علي نزد خداوند، پيامبر و فرشتگان).
کوشش در فتح مکه
بر اساس «پيمان حديبيّه»، مسلمانان و کفّار نبايد عليه يکديگر تحرّکات نظامي ميکردند و يا همپيمانان خود را ضد همپيمانان طرف مقابل به نبرد واميداشتند و يا آنان را در نبرد، ياري ميرساندند. قريش با تجهيز «بنو بکر» - که با آنان همپيمان بودند - عليه قبيله «خزاعه» که با مسلمانان همپيمان بودند، و حتي با شرکت شبانه در نبرد عليه آنان، عملاً قرارداد حديبيه را نقض کردند. پيامبرصلي الله عليه وآله از شهادت مسلماناني که مظلومانه به خاک و خون افتاده بودند و نيز اشعار تأثّرانگيز رئيس قبيله خزاعه، عمرو بن سالم، آگاه شد و ياريخواهي وي را پاسخ گفت و بدين سان، براي فتح مکّه و زدودن آثار شرک از مرکز توحيد - که اکنون ديگر مانعي براي حمله به آن در کار نبود -، راهي مکّه شد. پيامبر خدا با بيش از ده هزار رزمآور، با تدبير نظامي شگفتي، بدون خونريزي بر مکّه چيره گشت. حضور مولاعليه السلام در اينپيروزي نيز از چند جهت، چشمگير است: 1. حاطب بن ابي بلتعه، تصميم پيامبرصلي الله عليه وآله (براي فتح مکّه) را در نامهاي نگاشت و همراه زني براي قريش فرستاد. پيامبر خدا، عليعليه السلام را فرا خواند و او را با دو تن ديگر براي دستگيري آن زن، گسيل داشت. زن با شدّت تمام، همراه داشتن نامه را تکذيب ميکرد و وارسيهاي چندين باره آنان نيز گواهي ميداد که آن زن، درست ميگويد. امام عليعليه السلام به زن فرمود: «پيامبر خدا - که درودهاي خداوند بر او باد - هرگز خلاف نميگويد. نامه را بده، وگرنه به هر قيمتي شده، آن را از تو باز پس ميگيرم». زن، تسليم شد و از لابهلاي گيسوانش نامه را بيرون آورد و به مولاعليه السلام داد. 2. سعد بن عباده، پرچم اسلام را به دست داشت و فرياد ميزد: امروز، روز رزم است.... پيامبر خدا، نداي رحمت و رأفت در داد و فرمود: «امروز روز رحم است ...». آنگاه عليعليه السلام را فراخواند تا پرچم را از او بگيرد. 3. پيامبرصلي الله عليه وآله پس از فتح مکّه به همگان امان داد، جز تني چند تيره دل و خيرهسر که خونشان را مباح شمرد، از جمله، حُوَيرِث، که پيامبرصلي الله عليه وآله را - هنگامي که در مکّه بود -، بسيار اذيت کرده بود و نيز زن آوازه خواني که پيامبر خدا را هجو ميکرد. اين دو را عليعليه السلام گردن زد. تاريخ الطبري - به نقل از عروة بن زبير و ديگران -: چون پيامبر خدا تصميم گرفت به سوي مکّه حرکت کند، حاطب بن ابي بلتعه، نامهاي به قريش نوشت و آنان را از تصميم پيامبر خدا براي حرکت به سوي آنان، با خبر کرد و آن را به زني داد ... و مالي برايش معين کرد که در برابر رساندن نامه به او بدهد. پس آن زن، نامه را در سرش نهاد و کاکلهايش را روي آن بافت و سپس بيرون آمد. از آسمان به پيامبر خدا خبر رسيد که حاطب، چه کرده است. پيامبرصلي الله عليه وآله علي بن ابي طالبعليه السلام و زبير بن عوّام را فرستاد و فرمود: «زني را که حاطب به وسيله او نامه فرستاده و به قريش از قصد ما هشدار داده است، بيابيد». آن دو بيرون آمدند تا آن که او را در بوستان ابن ابي احمد يافتند. او را پياده کردند و بارهايش را گشتند؛ ولي چيزي نيافتند. پس علي بن ابي طالبعليه السلام به او فرمود: «من سوگند ميخورم که نه پيامبر خدا دروغ ميگويد و نه ما. يا اين نامه را بيرون آوَر و يا پوششت را ميگشاييم». آن زن، چون جديّت وي را ديد، گفت: کنار برو! چون کنار رفت، موهاي سرش را باز کرد و نامه را بيرون کشيد و به عليعليه السلام داد و او هم آن را نزد پيامبر خدا آورد. صحيح البخاري - به نقل از عبيداللَّه بن ابي رافع -: شنيدم که عليعليه السلام ميگويد: پيامبر خدا، من و زبير و مقداد را فرستاد و فرمود: «برويد تا به بوستان خاخ برسيد. در آنجا زني در کجاوه شتر نشسته است و نامهاي همراه دارد. آن را از وي بگيريد». ما به تاخت رفتيم تا به بوستان رسيديم. آن زن را در کجاوه ديديم و به او گفتيم: نامه را بيرون آور! گفت: نامهاي همراه من نيست! گفتيم: يا نامه را بيرون آور يا لباسهايت را ميکَنيم. پس نامه را از لاي گيسوان به هم بافتهاش بيرون آورد و ما آن را نزد پيامبر خدا آورديم. تاريخ الطبري - به نقل از عبد اللَّه بن ابي نجيح -: چون پيامبرصلي الله عليه وآله سپاه خود را از ذي طُوي دسته دسته کرد، به زبير، فرمانده جناح چپ لشکر، فرمان داد که با نفراتش از کُدَي وارد شوند و به سعد بن عباده فرمان داد که با گروه ديگري از کِداء وارد شوند. برخي از آگاهان ميگويند: سعد، هنگامي که رو به مکّه داشت، گفت: امروز، روز جنگ است. امروز، حرمت، شکسته ميشود. يکي از مهاجران، آن را شنيد و گفت: اي پيامبر خدا! آنچه را سعد بن عباده ميگويد، بشنو؛ و ما مطمئن نيستيم که حملهاي به قريش نداشته باشد! پس پيامبر خدا به علي بن ابي طالبعليه السلام فرمود: «به او برس و پرچم را بگير و تو با پرچم، وارد مکّه شو». أنساب الأشراف: حُوَيرِث بن نقيذ [از کساني بود که پيامبر خدا در جريان فتح مکّه به کشتن آنها فرمان داد. او]، سخناني بس ناپسند درباره پيامبر خدا ميگفت و پيامبرصلي الله عليه وآله را - زماني که حضرت در مکّه بود -، در شعرهايش هجو ميکرد و آزار فراوان ميداد. او در مکّه ميزيست و چون هنگام فتح مکّه از خانهاش گريخت، علي بن ابي طالبعليه السلام وي را ديد و کشت. ر. ک: جلد نهم:بخش دهم:فصل يکم:خداوند، دل او را به ايمان آزمود. پايداري شگفتانگيز در جنگ حنين
فتح مکّه دلها را لرزاند و هول و هراس را در جانهاي مشرکان افکند. دو قبيله مهم طائف: «هَوازِن» و «ثقيف»، پس از گفتگو و رايزني با برخي قبيلههاي ديگر، به اين نتيجه رسيدند که پيش از آنکه سپاه اسلام به سوي آنان روي آورد، آنان [براي نبرد] به استقبال ارتش اسلام بروند. بدين سبب، سپاهي گران گرد آوردند و به فرماندهي جواني سلحشور و بيپروا به نام مالک بن عوف نصري، به سوي سپاه اسلام حرکت کردند. پيامبرصلي الله عليه وآله با لشکر عظيم دوازده هزار نفري متشکّل از ده هزار تن از يثرب و دو هزار نفر از تازه مسلمانان قريش، به رويارويي با آنان شتافت. عظمت سپاه اسلام، برخي را به غروري کاذب، دچار ساخت و از اين رو، گفتند: «ما هرگز از کمي تعداد، شکست نخواهيم خورد. مالک، دستور داد که سپاهش در انتهاي درهاي که گذرگاهي به سوي منطقه «حنين» بود، در پشت سنگها و صخرهها و در شکاف کوهها و نقاط مرتفع، پنهان شوند و چون سپاه اسلام بدانجا رسيد، آن را تيرباران و سنگباران کنند و سپاه اسلام را به هزيمت و شکست بکشانند. چنين شد و بسياري از سپاه اسلام، پا به فرار نهادند تا آنجا که ابو سفيان از سَرِ استهزا گفت: «مسلمانان تا لب دريا خواهند دويد!». در اين هنگامه دشوار، تعدادي اندک (حدود ده نفر) در کنار پيامبر خدا ماندند و دفاع از آن بزرگوار را به جان خريدند که عليعليه السلام از آنان بود و پروانه وار بر گِرد شمع وجود پيامبر خدا ميگشت و کساني را که قصد جان پيامبر خدا را کرده بودند، فراري ميداد. پيامبرصلي الله عليه وآله با ندايي بلند در اوج دشواريها و شکستها فرياد زد: اي ياران خدا و ياران پيامبرش! من بنده خدا و پيامبر او هستم. و آنگاه، استرش را به سوي دشمن راند. يارانِ همراه آن بزرگوار نيز در کنار وي حرکت کردند و عباس، عموي پيامبر خدا، به فرمان وي با فريادي بلند، مسلمانان را به ياري فراخواند و بدينسان، لشکر اسلام، دوباره سامان يافت . استوارْ گامي و نبرد بيامان عليعليه السلام در اين جنگ نيز چشمگير است. آن بزرگوار، چهل نفر از هوازن را کشت که يکي از آنان، ابو جرول، از دلاوران هوازن بود و مرگ او مقدمه فروپاشي سپاه هوازن شد. پيامبرصلي الله عليه وآله، فراريان را تعقيب کرد و دژ آنان را در طائف، محاصره کرد. در اين محاصره، عليعليه السلام با نافع بن غيلان جنگيد و او را از پاي درآورد. چون نافع کشته شد، گروهي از مشرکان فرار کردند و برخي اسلام آوردند. افزون بر اين، مولاعليه السلام در هنگام محاصره دژ، مأموريت يافت تا بتهاي اطراف طائف را نابود کند که اين مأموريت را نيز به گونهاي شايسته انجام داد. شيخ مفيدرحمه الله، درباره حضور مؤثّر مولا در اين نبرد، نوشته است: به فضيلتهاي امير مؤمنان در اين پيکار بنگر و در حقيقت آن، تأمّل و انديشه کن. مييابي که در اين [پيکار]، به همه فضيلتها دست يافت و هيچ کس از امّت در آنها با وي شريک نيست. اکنون بر اساس وقايع تاريخي و آنچه آورديم، جلوههاي والاي مولا عليعليه السلام را در اين نبرد، بدينگونه برميشمريم: 1. پرچمداري مهاجران؛ 2. حضور شکوهمند در اوج نبرد و در هنگامه هجوم بيامان دشمن، و دفع خطر از جان پيامبر خدا در لحظاتي که بسياري گريخته بودند؛ 3. کشتن «ابو جرول»، که موجب فروپاشي سپاه هوازن شد؛ 4. کشتن چهل نفر از رزمآوران هوازن؛ 5. فرماندهي گروهي که براي از بين بردن بتهاي منطقه بسيج شده بودند؛ 6. هماوردي با «شهاب» از قبيله «خَثعَم» که هيچ کس از مسلمانان، هماورد جويي او را در ميدان نبرد، پاسخ نگفت و عليعليه السلام او را از پاي درآورد ؛ 7. کشتن «نافع» که تسليم شدن بسياري را در پي داشت. تاريخ اليعقوبي: در مکّه به پيامبر خدا خبر رسيد که [قبيله] هوازن، گروههاي فراواني را در حُنين، گِرد آورده و سرکرده آنان، مالک بن عوف نصري است و دُرَيد بن صمّه (پيرمردي از بني جشم) هم با اوست که از فکر و نظرش استفاده ميکنند و مالک، هوازن را با داراييها و زنانشان آورده است. پس پيامبر خدا با سپاه بزرگي که دوازده هزار نفر بودند، به سوي آنان، به راه افتاد. ده هزار تن از آنها ياراني بودند که با آنان مکّه را فتح کرده بود و دو هزار نفر [نيز] از مکّيان بودند که از سرِ رغبت يا به اکراه، مسلمان شده بودند و پيامبر خدا صد زره از صفوان بن اميّه به عنوان عاريه ضمانت شده گرفت. فراواني نفرات، مسلمانان را دچار عُجب کرد و يکي از آنان گفت: «ما به جهت کمي افراد، شکست نميخوريم» و اين گفته، بر پيامبرصلي الله عليه وآله ناپسند آمد. قبيله هوازن در دره کمين کردند و بر مسلمانان حمله بردند. روزي بس سخت بود و مسلمانان از گِرد پيامبر خدا پراکنده شدند تا آنجا که تنها با ده تن - و گفته شده نُه تن - از بنيهاشم، تنها ماند و آنان علي بن ابي طالبعليه السلام، عبّاس بن عبد المطّلب، ابو سفيان بن حارث، نوفل بن حارث، ربيعة بن حارث، عتبه و معتّب (دو پسر ابو لهب)، فضل بن عبّاس و عبد اللَّه بن زبير بن عبد المطّلب بودند، و گفته شده ايمن بن امّ ايمن هم بود. خداوند عز و جل نازل کرد: «وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْکُمْ کَثْرَتُکُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنکُمْ شَيًْا وَضَاقَتْ عَلَيْکُمُ الأَْرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُم مُّدْبِرِينَ - ثُمَّ أَنزَلَ اللَّهُ سَکِينَتَهُو عَلَي رَسُولِهِي وَعَلَي الْمُؤْمِنِينَ وَأَنزَلَ جُنُودًا لَّمْ تَرَوْهَا [خداوند در بسياري دشواريها شما را ياري داد] و از جمله در جنگ حنين، هنگامي که فراواني نيرويتان شما را دچار عُجْب کرد، ولي هيچ سودي براي شما نداشت و زمين با همه گستردگياش بر شما تنگ آمد. سپس [به دشمن] پشت کرديد. پس از آن، خداوند، آرامش خويش را بر پيامبرش و بر مؤمنان فرود آورد و سپاهياني را که شما نديديد، فرو فرستاد». تاريخ الإسلام - به نقل از واقدي -: پيامبر خدا در ششم شوّال با دوازده هزار نفر از مکّه حرکت کرد. ابو بکر گفت: امروز به جهت کميِ افراد، مغلوب نميشويم. روز دهم شوّال به حنين رسيدند و پيامبرصلي الله عليه وآله يارانش را آماده کرد و درفشها و پرچمها را به شايستگانش سپرد و بر استر خويش سوار شد و دو زره و نقاب و کلاهخود به تن کرد. پس با لشکري از هَوازِن روبهرو شدند که نظيرش را در تعداد و نفرات، نديده بودند و آن، در تاريک و روشنِ صبح بود و گروهها از تنگه و از شکافهاي دره بيرون آمدند و به يکباره حمله کردند. پس سواران بني سليم از هم گسيختند و پشت کرده، گريختند و مکّيان و سپس ديگر مردمان، از پي آنان رفتند. السيرة النبويّة - به نقل از جابر بن عبد اللَّه -: چون به دره حُنين درآمديم، از يکي از درههاي عميق و صعب العبور تَهامه سرازير شديم و در تاريک و روشن صبح، به سختي پايين رفتيم و دشمن، پيش از ما به دره رسيده بود و در شکافها و اطراف و اکناف و تنگههايش کمين کرده بود و گِرد آمده، تدارک ديده و آماده بود. به خدا سوگند، در حال سرازير شدن، چيزي جز حمله يکباره گروههاي دشمن، ما را نترساند. سپاه، باشتابْ عقب نشست، بي آنکه به يکديگر توجّه کنند. پيامبر خدا به سمت راست رفت و سپس فرمود: «به کجا [ميرويد] ؟! اي مردم! به سوي من بياييد. من پيامبر خدايم. من محمّد بن عبد اللَّهام»؛ امّا کسي نيامد و شترها در هم آويختند. مردم گريختند و جز تني چند از مهاجران و انصار و خاندان پيامبرصلي الله عليه وآله، کسي با او نماند و علي بن ابي طالبعليه السلام در ميان کساني از خاندانش بود که استوار ماندند مسند أبي يعلي - به نقل از جابر -: در روزهاي پيکار هوازن، مرد تنومندي بر شتري سرخ مو سوار بود و در دستش پرچمي سياهرنگ داشت و به هرکس ميرسيد، او را با آن، زخمي ميزد و چون نميرسيد [و کسي از جلويش ميگريخت، پرچم را] به پشت سرش ميبُرد و با آن، [شخص را] دور ميکرد. پس علي بن ابي طالبعليه السلام و مردي از انصار، هر دو آهنگ او کردند. عليعليه السلام پاهاي شتر او را قطع کرد و شتر به زمين افتاد و مرد انصاري بر ساق او زد و پايش را از ميان ساقش قطع کرد. پس آن مرد، افتاد و جنگ، مغلوبه شد. الإرشاد: مردي از هوازن، سوار بر شتر سرخ مويش پيش آمد. در دستش پرچم سياهي آويخته بر سر نيزه بلندي داشت و پيشاپيش دشمن ميآمد و چون به مسلمانان دست مييافت، کار آنها را ميساخت و چون از جلويش ميگريختند، پرچم را براي مشرکاني که پشت سرش بودند، ميافراشت و آنان به دنبالش ميآمدند، و رَجَز ميخواند و ميگفت: من ابو جرولم! استوار ايستادهام تا اين قوم را شکست دهيم يا شکست بخوريم. پس امير مؤمنان، آهنگ او کرد و ضربتي بر پشت شترش زد و او را به خاک افکند و سپس خودِ او را زد و سخت به زمين انداخت و فرمود: مردم به هنگام صبح دانستند که من در جنگ، شکارچيام. پس مشرکان با کشته شدن ابو جرول - که خداوندْ لعنتشکند -، پراکنده شدند. الإرشاد: چون امير مؤمنان ابو جرول را کُشت و دشمن با کشته شدن او بيياور شد، مسلمانان، تيغ در ميان آنان نهادند و امير مؤمنان، پيشاپيش آنان ميرفت تا آن که چهل تن از آنان را کُشت و پس از آن بود که فرار کردن و به اسارت درآمدن دشمن، آغاز شد. مسند أبي يعلي - به نقل از انس -: علي بن ابي طالبعليه السلام در جنگ حنين، جنگاورترين مبارز ميدان در پيشاپيش پيامبرصلي الله عليه وآله بود. امام صادقعليه السلام: علي بن ابي طالبعليه السلام با دست خود، چهل نفر را در جنگ حنين کُشت. الإرشاد - در ذکر وقايع پس از جنگ حنين -: سپس [پيامبرصلي الله عليه وآله]، خود به سوي طائف حرکت کرد و آنان را چندين روز محاصره کرد... سپس نافع بن غيلان بن معتب با گروهي از قبيله ثقيف، از دژ طائف، بيرون آمدند. امير مؤمنان، او را در دامنه «وَجّ» ديد و او را کشت و مشرکان همراهش پراکنده شدند و به دل دشمن، هراس افتاد. پس گروهي از آنان بر پيامبرصلي الله عليه وآله درآمدند و مسلمان شدند. و محاصره طائف، ده روز و اندي بود. جانشيني پيامبر در جنگ تبوک تبوک، دورترين نقطهاي بود که پيامبرصلي الله عليه وآله در نبردهايش راهي آن شد. تحرّکهاي منافقان در آستانه حرکت به سوي تبوک و حوادثي که رخ داده بود، به روشني نشان ميداد که منافقان براي ضربه زدن به حکومت نوبنياد پيامبر خدا، در جستجوي فرصتاند و اين غيبت طولاني، موقعيت مناسبي براي آنان است. از اين رو، با آنکه پيامبرصلي الله عليه وآله، محمّد بن مسلمه را جانشين خود در مدينه قرار داده بود، عليعليه السلام را در مدينه گذارد و به او فرمود: چارهاي نيست، جز آن که يا من بمانم يا تو. و فرمود: مدينه جز با من يا تو سامان نمييابد. بدين سان، توطئه منافقان، نقش بر آب شد و حضور عليعليه السلام، لرزه بر اندام منافقان و توطئهگران افکند و آنان را از اينکه بتوانند در مدينه حرکتي کنند، مأيوس ساخت. از اين رو، آهنگ ديگري ساز کردند. تبوک، تنها جنگي بود که عليعليه السلام بر اساس تصميم پيامبر خدا و به دليلي که ذکر شد، در آن، شرکت نميجست. منافقان، شايعه ساختند که عليعليه السلام با همه اشتياقِ پيامبر خدا به شرکت او در نبرد، از جنگ و همراهي پيامبرصلي الله عليه وآله تَن زده است. عليعليه السلام به محضر پيامبر خدا شتافت و جريان را با ايشان در ميان گذاشت و پيامبرصلي الله عليه وآله، جمله جاودانه و شکوهمندِ «آيا خشنود نميشوي از اينکه براي من همچون هارون براي موسي باشي، جز آن که پيامبري پس از من نيست؟» را به عليعليه السلام فرمود. بدين سان، هم توطئه منافقان در نطفه خفه شد و هم يکي از درخشانترين مناقب مولاعليه السلام در پيشديد مردمان رقم خورد. الطبقات الکبري - به نقل از براء بن عازب و زيد بن ارقم -: چون جنگ «جَيشُ العُسرة» يا همان «تبوک» پيش آمد، پيامبر خدا به علي بن ابي طالبعليه السلام فرمود: «چارهاي نيست، جز آن که يا من بمانم يا تو». پس علي را به جاي خود نهاد و چون براي جنگ از مدينه بيرون رفت، برخي مردم گفتند: علي را بر جا ننهاد، مگر به خاطر چيزي که از او ناپسند داشت! اين گفته به عليعليه السلام رسيد. پس در پي پيامبر خدا رفت تا به ايشان رسيد. پيامبرصلي الله عليه وآله به وي فرمود: «چه چيزْ تو را به اينجا آورده است؟». عليعليه السلام گفت: هيچ چيز، جز آن که شنيدم برخي ميگويند از آن رو مرا بر جا نهادي که چيزي را از من ناپسند داشتي. پيامبر خدا خنديد و فرمود: «اي علي! آيا خشنود نميشوي از اينکه براي من همچون هارون براي موسي باشي، جز آن که پيامبر نيستي؟». گفت: چرا، اي پيامبر خدا! فرمود: «همانا اين چنين است». تاريخ الطبري - به نقل از ابن اسحاق، در بيرون آمدن پيامبرصلي الله عليه وآله براي جنگ تبوک -:پيامبر خدا، علي بن ابي طالبعليه السلام را به جاي خود بر خاندانش گمارد و به او فرمان داد که در ميان آنان بمانَد و سباع بن عرفطه از قبيله بني غِفار را به جاي خود بر مدينه گذاشت. پس منافقان، شايعه ساختند و گفتند: علي را جز از روي سرسنگيني و خوارشمردنش بر جاي ننهاد! چون منافقان اين را گفتند، عليعليه السلام سلاحش را برگرفت و بيرون آمد تا در «جرف» به پيامبر خدا رسيد و گفت: اي پيامبر خدا! منافقان پنداشتهاند که تو با من سرسنگين شدهاي و مرا به چيزي نگرفتهاي ! پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «دروغ گفتهاند؛ بلکه من به خاطر مسائل پشت سرم تو را بر جاي خود نهادم. پس بازگرد و جانشين من در خاندان من و خاندان خودت باش. اي علي! آيا خشنود نميشوي که تو براي من همچون هارون براي موسي باشي، جز آن که پيامبري پس از من نيست؟». پس عليعليه السلام به مدينه بازگشت و پيامبر خدا به سفرش ادامه داد. الإرشاد - در جنگ تبوک -: خداوند - که نامش مبارک و بلند باد -، به پيامبرش وحي کرد که خود او به اين جنگ برود و مردم را براي کوچ به همراهي برانگيزد و او را آگاه ساخت که در آن سفر، نيازي به جنگ ندارد و دچار پيکار با دشمن نميشود و کارها بيشمشير، رام او خواهد شد و فرمان خروج، تنها براي آزمودن اصحاب اوست تا فرمانبردار و سرپيچي کننده، از هم جدا شوند و آنچه در نهان دارند، آشکار شود. پس پيامبرصلي الله عليه وآله از آنان خواست که به سوي سرزمين روم حرکت کنند، در حالي که ميوههايشان رسيده بود و گرما بر آنان سخت گشته بود. از اين رو، بيشتر آنان به جهت سود نقد محصولات، و آزمندي در تأمين و اصلاح زندگي و دلهره از شدّت گرما و دوري راه و برخورد با دشمن، از فرمان حضرت، سر باز زدند. سپس گروهي از آنان با گران جاني و دشواري به پا خاستند و گروهي هم تخلّف کردند. چون پيامبر خدا اراده رفتن کرد، امير مؤمنان را به جاي خود در ميان خاندان و فرزندان و همسران و هجرتگاهش (مدينه) گمارد و بدو فرمود: «اي علي! مدينه جز با من يا تو سامان نمييابد»؛ زيرا آن حضرتصلي الله عليه وآله از نيّتهاي ناپاک اعراب و بسياري از مردم مکّه و اطراف آن - که با آنان جنگيده و خونشان را ريخته بود -، آگاه بود و بيم آن داشت که چون از مدينه دور شود و به سرزمين روم برسد، آنان مدينه را بگيرند و يا حادثه ديگري بيافرينند و تا کسي در مدينه نميبود که جاي او را بگيرد، از جنايت آنان و تباهکاري در هجرتگاهش و وقوع پيشامد ناگوار براي خاندانش و ساکنان مدينه ايمن نبود و ميدانست که جز امير مؤمنان، کس ديگري در ترساندن دشمن و حراست از هجرتگاه و پاسداري از ساکنان آن، جاي او را نميگيرد. پس آشکارا او را به جاي خود نهاد و به امامت او پس از خود، تصريح کرد. و اين در روايات بسياري آمده است که چون منافقان دانستند پيامبر خدا، عليعليه السلام را به جاي خود بر مدينه گمارده است، بر او حسد بردند و ماندن او پس از بيرون رفتن پيامبرصلي الله عليه وآله بر آنان گران آمد و دانستند که شهر با وجود او نگاهباني ميشود و دشمن نميتواند در آن طمع کند. پس اين ناراحتشان کرد؛ چون انتظار داشتند که عليعليه السلام با پيامبرصلي الله عليه وآله بيرون برود تا به آرزويشان برسند؛ يعني تباهکاري و به هم زدن اوضاع به هنگام دوري پيامبرصلي الله عليه وآله از مدينه و نبودن نگهباني که از او بترسند و بهراسند. آنان بر راحتي و آسايش او و غنودنش در برِ زن و فرزند، در برابر سختي و مشقتهاي سفر و خطر براي کساني که بيرون رفتند، رشک بردند. پس برايش شايعه ساختند و گفتند: پيامبر خدا او را نه از روي گراميداشت و بزرگداشت و محبّتش، بلکه از روي سرسنگيني، بر جاي نهاده است ! پس با اين شايعه دروغين به او بهتان زدند، مانند قريش که بر پيامبرصلي الله عليه وآله با اوصاف جنون و شاعري و سحر و کهانت، بهتان ميزدند، با آن که ميدانستند که او اين گونه نيست و بر خلاف آن است. منافقان مدينه نيز ميدانستند که امير مؤمنان، نه آن است که آنان شايع کردهاند و او از نزديکترين افراد به پيامبرصلي الله عليه وآله و محبوبترين، پُر بهرهترين و برترين مردم نزد اوست. چون شايعه منافقان به امير مؤمنان رسيد، به قصد تکذيب و آشکار کردن رسوايي ايشان، به پيامبرصلي الله عليه وآله ملحق شد و گفت: اي پيامبر خدا ! منافقان ميپندارند که تو مرا از روي سرسنگيني و نامهرباني بر جاي نهادهاي! پيامبر خدا به او فرمود: «اي برادر من! به جاي خود بازگرد که مدينه جز با من يا تو سامان نمييابد. تو جانشين من در خاندان و هجرتگاه و قوم من هستي. آيا خشنود نميشوي که براي من همچون هارون براي موسي باشي، جز آن که پيامبري پس از من نيست؟». چند مأموريت مهم >ماموريت شکستن بتها >ماموريت پرداخت خسارتهاي بني جذيمه >ماموريت به سوي فلس >ماموريت براي اعلان برائت از مشرکان >بررسي و تحليل >ماموريت به سوي يمن
ماموريت شکستن بتها
الإرشاد - در ذکر حوادث پس از جنگ حُنَين -: سپس پيامبرصلي الله عليه وآله، خود به سوي طائف حرکت کرد و آنان را چندين روز در محاصره داشت و امير مؤمنان را با گروهي از سواران روانه کرد و به او فرمان داد که هر چه از آثار جاهليّت يافت، نابود کند و هر بتي ديد، بشکند. پس عليعليه السلام بيرون آمد تا به گروه فراواني از سواران قبيله خَثعَم برخورد و مردي از آنان به نام شهاب، در تاريک و روشنايي صبح بيرون آمد و مبارز طلبيد. امير مؤمنان فرمود: «چه کسي به رويارويياش ميرود؟». هيچ کس برنخاست. پس امير مؤمنان خود برخاست که ابو العاص بن ربيع، همسر دختر پيامبر خدا (زينب)، از جا جَست و گفت: اي فرمانده ! [سرانجام،] يکي از ما با او مقابله ميکند و نيازي به ميدان رفتن شما نيست؛ امّا عليعليه السلام فرمود: «نه. [من ميروم]؛ اما اگر کشته شدم، تو فرمانده لشکر باش». پس امير مؤمنان به مبارزهاش درآمد و چنين ميخواند: «بي گمان، بر عهده هر رئيس، اين وظيفه است يا نيزهاش را سيراب کند يا خُرد و کوبيده شود». پس بر او ضربهاي زد و وي را کشت و با سواران همراهش رفت و بتها را شکست و به سوي پيامبر خدا - که طائف را در محاصره داشت - بازگشت. چون پيامبرصلي الله عليه وآله او را ديد، براي پيروزياش تکبير گفت و دستش را گرفت و با او مدّت زيادي در خلوت به نجوا پرداخت. ماموريت پرداخت خسارتهاي بني جذيمه پيامبر خدا پس از فتح مکّه، خالد بن وليد را با گروهي براي دعوت قبيله بني جذيمة بن عامر، به سرزمين آنان گسيل داشت. وليد که از آن قبيله، کينهاي ديرين به دل داشت، ستمکارانه، تني چند از آنان را کُشت و در اين ماجرا، خسارتهايي به آنها وارد شد. پيامبر خدا از اين جنايت ننگين، بيزاري جست و به عليعليه السلام مأموريت داد تا به ميان آنان رفته، خسارت و خونبهاي افراد را به طور کامل بپردازد. عليعليه السلام اين مأموريت را در نهايت دقّت به انجام رساند و چون بازگشت، پيامبر خدا کار عليعليه السلام را بسي ستود و با جملاتي بلند و ارجمند، بر جايگاه والاي مولا در هدايت امّت و راهنمايي مسلمانان در آينده تأکيد کرد. امام باقرعليه السلام: پيامبر خدا، چون مکّه را فتح کرد، خالد بن وليد را به همراه قبيلههايي از عرب، مانند سليم بن حصور و مدلج بن مرّه به قصد دعوت - و نه براي جنگ - فرستاد. آنان بر قبيله بني جذيمة بن عامر بن عبد مناة بن کنانه درآمدند و چون اين قبيله، آنان را ديدند، سلاح برگرفتند؛ اما خالد گفت: سلاح بگذاريد که مردم اسلام آوردند... . چون سلاح بر زمين گذاشتند، خالد فرمان داد تا آنان را در بند کشند و سپس تيغ در ميانشان نهاد و شماري از آنها را کُشت. چون خبرش به پيامبر خدا رسيد، دستانش را به آسمان بلند کرد و فرمود: «خدايا ! من از آنچه خالد بن وليد کرد، در پيشگاه تو بيزاري ميجويم». سپس پيامبر خدا، علي را - که رضوان خدا بر او باد -، فرا خواند و گفت: «اي علي ! به سوي اين قوم، بيرون رو و در کارشان بنگر و رسوبات جاهلي را زير پا بِنه». پس عليعليه السلام بيرون آمد و با مالي که پيامبرصلي الله عليه وآله همراهش کرده بود، نزد آنان آمد و خونبها و خسارتهاي مالي آنان را پرداخت تا آنجا که خسارت کاسه آبخوري سگان را نيز ادا کرد و هيچ خون و مالي نماند، جز آن که جبران نمود و بخشي از مال هم باقي ماند. علي - رضوان خدا بر او باد -، پس از اتمام کار به آنان فرمود: «آيا خونبها يا خسارتي باقي مانده است که به شما پرداخت نشده باشد؟». گفتند: نه. فرمود: «من اين مال باقيمانده را نيز از سرِ احتياط و از جانب پيامبرصلي الله عليه وآله به شما ميدهم براي چيزهايي که نه او ميداند و نه شما». پس کار را به انجام رساند و به سوي پيامبرصلي الله عليه وآله بازگشت و ايشان را باخبر کرد. پس پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «درست و نيکو کردي». سپس پيامبر خدا برخاست و رو به قبله نمود و ايستاد و دستانش را چنان بالا برد که زير بغلهايش ديده ميشد و سه بار فرمود: «خدايا ! من از آنچه خالد بن وليد کرده، در پيشگاه تو بيزاري ميجويم». ماموريت به سوي فلس فُلُس يا فَلْس، نام بتي در سرزمين نجد بود که قبيله «طَيّ»، آن را عبادت ميکردند. ( معجم البلدان: 273:4). 242. الطبقات الکبري: پيامبر خدا، علي بن ابي طالبعليه السلام را با صد و پنجاه تن از انصار، سوار بر صد شتر و پنجاه اسب و با پرچمي سياه و درفشي سپيد به سوي فُلُس فرستاد تا آن را منهدم کند. پس صبحْ هنگام به جايگاه قبيله حاتم هجوم بردند و بت فُلُس را نابو د کردند و با دستاني پُر از اسير و شتر و گوسفند بازگشتند که در ميان اسيران، خواهر عدي بن حاتم نيز بود و عدي خود به شام گريخت. ماموريت براي اعلان برائت از مشرکان آيههاي برائت و اعلام انزجار از شرک و بت پرستي و لزوم پيراستن سرزمين وحي از جلوههاي شرک، يکي از شکوهمندترين فصول تاريخ اسلام است. در هنگامه برگزاري حجّ سال نهم هجري، آيات برائت نازل ميشود و ابو بکر مأمور ميشود که آن آيات را به ضميمه قطعنامهاي چهار مادهاي در اجتماع عظيم حجگزاران، بر مردم فروخواند. ابو بکر راهي مکّه شد؛ امّا اندکي نرفته بود که پيک الهي فرا رسيد و چنين ابلاغ کرد: [پيام را] از جانب تو، جز خودت يا مردي از [خاندان] تو نميرسانَد. پيامبر خدا، عليعليه السلام را فرا خواند و جريان را باز گفت و مَرکب ويژه خود را در اختيارش نهاد و دستور داد که به سرعت مدينه را ترک کند و آيات را از ابو بکر بگيرد و روز دهم ذي حجّه، در اجتماع عظيم مردم بر آنان بخواند. چنين شد و يکي ديگر از عظمتهاي عليعليه السلام رقم خورد و همبَري و همساني مولا با پيامبر خدا در پيشديد عصرها و نسلها نهاده شد . امام عليعليه السلام: چون ده آيه از [سوره] برائت بر پيامبرصلي الله عليه وآله نازل شد، ايشان ابو بکر را فرا خواند و او را با آن آيهها فرستاد تا بر مردم مکّه فرو بخواند. سپس پيامبرصلي الله عليه وآله مرا فرا خواند و فرمود: «به دنبال ابو بکر برو و هر کجا به او رسيدي، نوشته را از او بگير و آن را به سوي مردم مکّه ببر و برايشان بخوان». پس در جحفه به او رسيدم و نوشته را از او گرفتم و ابو بکر به سوي پيامبرصلي الله عليه وآله بازگشت و گفت: اي پيامبر خدا ! آيا در حقّ من چيزي نازل شده است؟ فرمود: «نه؛ اما جبرئيل نزد من آمد و گفت: [پيام] از جانب تو را، جز خودت يا مردي از [خاندان] تو نميرسانَد». مسند ابن حنبل - به نقل از انس بن مالک -: پيامبر خدا، ابو بکر را با [آيه هاي] برائت به سوي مردم مکّه فرستاد. سپس او را فرا خواند و عليعليه السلام را با آنها فرستاد [و] فرمود: «آنها را جز مردي از خاندانم نميرسانَد» . فضائل الصحابة - به نقل از انس بن مالک -: پيامبر خدا، ابو بکر را با [آيه هاي] برائت به سوي مردم مکّه فرستاد و چون به ذو الحُلَيفه رسيد، کسي را به سوي او فرستاد و او را بازگردانْد و فرمود: «آن را جز مردي از خاندانم نميبرد». پس علي عليه السلام را روانه کرد. خصائص أمير المؤمنين - به نقل از زيد بن يثيع درباره امام عليعليه السلام -: پيامبر خدا، ابو بکر را به همراه [آيههاي] برائت به سوي مردم مکّه فرستاد. سپس عليعليه السلام را در پي او روانه کرد و به او فرمود: «نوشته را بگير و آن را براي مردم مکّه بِبَر». عليعليه السلام گفت: به او رسيدم و نوشته را از وي گرفتم. ابو بکر با دلتنگي بازگشت و گفت: اي پيامبر خدا! آيا چيزي درباره من نازل شده است ؟ فرمود: «نه، جز آن که من فرمان يافتهام که يا خود، آن را ابلاغ کنم يا مردي از خاندانم» مسند ابن حنبل - به نقل از زيد بن يثيع درباره ابو بکر -: پيامبرصلي الله عليه وآله او را با [آيههاي] برائت به سوي مردم مکّه فرستاد: اينکه هيچ مشرکي پس از اين سال به حج نيايد؛ برهنهاي به دور کعبه نچرخد؛ جز انسان مسلمان به بهشت وارد نميشود؛ هر کسي با پيامبر خدا پيماني دارد، فقط تا پايان مدّتش مهلت دارد؛ و خداوند و پيامبرش از مشرکان بيزارند. پس از سه روز از حرکت ابو بکر، پيامبرصلي الله عليه وآله به عليعليه السلام فرمود: «به او برس و ابو بکر را به سوي من بازگردان و خود، آيهها را ابلاغ کن». پس عليعليه السلام همان کرد و چون ابو بکر بر پيامبرصلي الله عليه وآله وارد شد، گريست و گفت: اي پيامبر خدا ! درباره من چيزي رخ داده است ؟ فرمود: «جز نيکي درباره تو رخ نداده است؛ ولي فرمان يافتم که آن را جز من يا مردي از خاندانم ابلاغ نکند». المستدرک علي الصحيحين - به نقل از جميع بن عمير ليثي -: نزد عبد اللَّه بن عمر آمدم و درباره عليعليه السلام از او پرسيدم. مرا نکوهش کرد و گفت: آيا برايت از عليعليه السلام نگويم ؟ اين خانه پيامبر خدا در مسجد است و اين خانه عليعليه السلام است. پيامبر خدا، ابو بکر و عمر را با [آيههاي] برائت به سوي مردم مکّه فرستاد. روانه که شدند، سواري را ديدند. گفتند: اين کيست ؟ فرمود: «من علي هستم. اي ابو بکر ! نوشتهاي را که با توست، بده». گفت: براي چه ؟! فرمود: «به خدا سوگند، جز خير و نيکي نميدانم». پس عليعليه السلام نوشته را گرفت و بُرد و ابو بکر و عمر به مدينه بازگشتند و گفتند: اي پيامبر خدا ! چه چيزي درباره ما [رخ داده] است؟ فرمود: «چيزي جز خير نيست؛ ولي به من گفته شد: چنين باشد که از جانب تو، کسي جز خودت يا مردي از [خاندان] خودت ابلاغ نکند». الإرشاد: در ماجراي برائت آمده است که پيامبرصلي الله عليه وآله آن را به ابو بکر داد تا با آن، پيمان با مشرکان را به کنار افکند. پس دور نشده بود که جبرئيل بر پيامبرصلي الله عليه وآله نازل شد و گفت: خداوند بر تو درود ميفرستد و ميگويد: «از جانب تو، جز تو يا مردي از تو [پيام را] نميرسانَد». پس پيامبر خدا، عليعليه السلام را خواست و به او فرمود: «بر عَضباء، شتر من، سوار شو و به ابو بکر برس و [آيههاي] برائت را از دست او بگير و آنها را به مکّه برسان و پيمان مشرکان را به پيش خودشان بيفکن و ابو بکر را مخيّر کن که يا در رکاب تو بيايد يا به سوي من بازگردد». پس امير مؤمنان بر «عَضباء»، شتر پيامبر خدا، سوار شد و رفت تا به ابو بکر رسيد. چون ابو بکر، عليعليه السلام را ديد، هراسان شد و به پيشبازش آمد و گفت: اي ابو الحسن! براي چه آمدهاي ؟ آيا همراه من ميآيي يا به منظور ديگري آمدهاي ؟ امير مؤمنان به او فرمود: «پيامبر خدا به من فرمان داده است که به تو برسم و آيههاي برائت را از تو بگيرم و با آنها، پيمان مشرکان را به پيش خودشان بيفکنم و به من فرمان داده که تو را مخيّر کنم که يا با من بيايي و يا به سوي او بازگردي». ابو بکر گفت: به سوي او باز ميگردم. و به سوي پيامبرصلي الله عليه وآله بازگشت و چون بر او وارد شد، گفت: اي پيامبر خدا ! تو مرا براي کاري شايسته ديدي که بدان، گردنها به سويم کشيده شد و چون به سوي آن رو کردم، مرا از آن بازگرداندي. براي چه ؟ آيا قرآن درباره من نازل شده است ؟ پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «نه؛ امّا جبرئيل امين از سوي خداوند بزرگ بر من فرود آمد و اينگونه گفت: "از جانب تو، جز تو يا مردي از خاندانت [پيام را] نميرسانَد" و علي از من است و جز علي از جانب من ابلاغ نميکند». تاريخ دمشق - به نقل از ابن عبّاس -: در حالي که با عمر بن خطّاب در يکي از کوچههاي مدينه، دست در دست هم ميرفتيم، به من گفت: اي ابن عبّاس ! من رفيقت را مظلوم ميدانم. گفتم: اي امير مؤمنان ! پس حقّ غصب شدهاش را به او بازگردان! دستش را از دستم بيرون کشيد و از من دور شد و زير لب زمزمه کرد. سپس ايستاد تا به او رسيدم. پس به من گفت: اي ابن عبّاس ! جز اين نميبينم که مردم، رفيقت را کوچک شمردند. گفتم: به خدا سوگند، پيامبر خدا او را کوچک نشمرد، آن گاه که او را فرستاد و به او فرمان داد که [آيههاي] برائت را از ابو بکر بگيرد و بر مردم فروبخواند! پس عمر سکوت کرد. ر. ک: ج8، ص 341 (عمر بن خطّاب). تاريخ دمشق: 349 - 344:42. بررسي و تحليل علّامه طباطبايي رحمه الله در بررسي و تحليل روايات اعزام امام عليعليه السلام براي اعلان برائت از مشرکان ميفرمايد: از روايات فراواني که درباره ماجراي فرستادن عليعليه السلام و عزل ابو بکر نقل شده است، به روشني دانسته ميشود که سخني که جبرئيل براي پيامبرصلي الله عليه وآله آورد، اين است: «لا يؤدّي عنک إلّا أنت أو رجل منک»،و نيز پاسخ پيامبرصلي الله عليه وآله به ابو بکر که از علّت عزلش پرسيده بود، همان چيزي بود که خداوند سبحانْ وحي کرد يا اين سخن که به همان معناست: «لا يؤدّي عنّي إلّا أنا أو رجل منّي». و در هر حال، آن سخن، مطلق، فراگير و شامل ابلاغ برائت و يا هر حکم الهي ديگري است که پيامبرصلي الله عليه وآله نياز دارد کسي از جانب او آن را ابلاغ کند و هيچ دليل نقلي يا غير آن وجود ندارد که اين حکم را به ابلاغ برائت اختصاص دهد. و روشن است که منع از برهنه طواف کردن بر گِرد کعبه و جلوگيري از حج گزاردن مشرکان پس از آن سال و نيز تعيين تکليف پيمانهاي مدّت دار و بيمدّت، همگي احکام الهياي بودند که درباره آنها آياتي نازل شده بود. پس چه معنايي دارد که ابلاغ برخي از آنها را به ابو بکر و ابلاغ برائت را به ابو هريره مربوط بدانيم (حال يا به تنهايي و يا پس از آن که صداي عليعليه السلام گرفت) و او نيز همه آنها را جار بزند تا آنجا که صداي او هم بگيرد؟ و اگر اين کار در اين حال براي ابو هريره جايز باشد، چرا براي ابو بکر نباشد؟ آري، برخي از مفسّران (مانند ابن کثير و همگنانش) در اينجا وجهي تراشيدهاند تا مضمون اين روايات را توجيه و سپس تأييد کنند و آن اين است که جمله «لا يؤدّي عنّي إلّا أنا أو رجل منّي»، ويژه ابلاغ برائت است و ديگر احکامي را که عليعليه السلام ندا ميداد، شامل نميشود و پيامبرصلي الله عليه وآله،از آن رو عليعليه السلام را براي ابلاغ آيههاي برائت [که در بردارنده نقض پيمان با مشرکان بود] در ميان حاجيان برگزيد که بنا بر عادت عرب، جز کسي که پيمان را بسته يا مردي از خاندانش، آن را نقض نميکند و رعايت اين عادت جاري عرب، باعث شد تا پيامبرصلي الله عليه وآله ابلاغيه برائت را که در آن نقض پيمان با مشرکان بود، از ابو بکر بگيرد وبه عليعليه السلام - که مردي از خاندانش بود - بدهد تا بدين وسيله، سنّت عرب را حفظ کند. اينان گفتهاند: و اين، معناي گفته پيامبرصلي الله عليه وآله به ابو بکر است که چون پرسيد: اي پيامبر خدا ! آيا درباره من چيزي نازل شده است ؟ فرمود: «نه؛ ولي از جانب من، جز من يا مردي از خاندان من ابلاغ نميکند». يعني من تو را عزل و عليعليه السلام را نصب کردم تا سنّت جاري عرب را حفظ کنم. اي کاش ميدانستم که از کجا مفروض گرفتهاند سخني که جبرئيل فرود آورد: «إنّه لا يؤدّي عنک إلّا أنت أو رجل منک»، منحصر به ابلاغ نقض پيمان است و معناي ديگري ندارد؛ در حالي که هيچ دليل عقلي و نقلي بر اين انحصار نيست و جمله، آشکارا ميفهماند که هر چه ابلاغش بر عهده پيامبر خداست، جايز نيست که جز خود او و يا مردي از خاندانش به ابلاغ آن بپردازد، خواه نقض پيمان با مشرکان باشد - همان گونه که در برائت بود - يا حکم الهي ديگري که رساندن و ابلاغش بر عهده پيامبرصلي الله عليه وآله است و اين، غير از ديگر رسالتهاي پيامبرصلي الله عليه وآله است که ابلاغش وظيفه شخص ايشان نيست، مانند نامههايي که به پادشاهان و امّتها و اقوام گوناگون فرستاد و آنان را به اسلام دعوت کرد و يا ديگر نوشتههايي که در امور ديني و حکومتي مردم به وسيله افرادي از ميان مسلمانان به سوي آنان ميفرستاد. تفاوت آشکاري ميان اينگونه امور، و برائت و احکامي مانند آن است؛ زيرا مضمون آيههاي برائت و احکامي مانند: نهي از برهنه طواف کردن و حج گزاردنِ مشرکانْ پس از آن سال، احکامي الهي بودند که بهتازگي نازل شده و هنوز تبليغ و بيان نشده و به مخاطبان اصلي، يعني مشرکان مکّه و حاجيان غير مسلمان، نرسيده بودند و رسالت الهي ابلاغ اين گونه احکام، به عهده شخص فرستاده خداست؛ و تنها در مواردي پيامبرصلي الله عليه وآله به اعزام اشخاصي براي تبليغ اکتفا ميکرد که از بيان اوّليه آن احکام و ابلاغ به کساني که ميتوانست به آنها برساند، فارغ شده بود (مانند دعوت به اسلام و احکام و فرمانهاي دين) و ميگفت: «حاضران به غايبان برسانند». پيامبرصلي الله عليه وآله چون در ادامه رسالتش به دعوت کساني روي آورد که اطميناني به رسيدن دعوتش به آنان نبود و يا مجرّد رسيدن، اثر نداشت و بايد با ارسال نامه و يا پيک به شأن او توجه و از او دعوت خصوصي ميشد، از ارسال پيک يا نامه سود برد، همچنان که در دعوت فرمانروايان انجام شد. و محقّق منصف بايد در سخن «لايؤدّي عنک إلّا أنت أو رجل منک»، نيک بنگرد؛ زيرا [قيد «از جانب تو» آورده و] گفته است: «ابلاغ نميکند از جانب تو، جز تو» و نگفته است: «ابلاغ نميکند جز تو يا مردي از تو» تا اشتراک در رسالت را برساند و نيز نگفته است: «ابلاغ نميکند از تو مگر از تو» تا رسالتهاي ديگري را هم که به هر مؤمن شايستهاي ميداد، شامل شود؛ زيرا مفاد سخن «لايؤدّي عنک إلّا أنت أو رجل منک» آن است که رسالتهايي که به عهده شخص توست، کسي جز تو نميتواند ادا کند، مگر مردي که از [خاندان] تو باشد؛ يعني در آنچه بر عهده توست، مانند ابلاغ اوّليه احکام، جز مردي از [خاندان] تو نميتواند جانشينت گردد. کاش ميدانستم چه چيزي آنان را به اهمال در فهم وحي الهي «لايؤدّي عنک إلّا أنت أو رجل منک» که سخن خداست و جبرئيلْ آن را بر پيامبرصلي الله عليه وآله نازل کرده، کشانده است و گفتهاند: «سنّت جاري عرب بود که پيمان را نقض نکند، جز همو که پيمان را بسته يا مردي از خاندانش». سنّتي که خبر و اثري از آن در وقايع و جنگهاي آنان نيست، جز همان چيزي که ابن کثير در بحث از آيههاي برائت گفته و به عالمان نسبت داده است. به علاوه، اگر اين سنّت عربي جاهلي هم وجود داشته است، چه اعتباري در اسلام دارد؟ و چه بهايي نزد پيامبري دارد که هر روز، سنّتي از جاهليت را نسخ و هر از چند گاه، عادت قبيلهاي را نقض ميکرد و اين عادت نيز از اخلاق کريمانه و يا سنّتها و عادتهاي سودمند نبود تا نقض نشود؛ بلکه يک سليقه قومي بود و بيشتر به سليقه اشراف ميمانست که پيامبرصلي الله عليه وآله در فتح مکّه و کنار کعبه، آن گونه که سيره نويسان ميگويند، فرمود: «آگاه باشيد! هر اشرافيگري يا خون و مالي را که ادّعا شود، زير پا نهادم، جز صيانت و نگهداري کعبه و سقايت و آبرساني به حاجيان را». به علاوه، اگر آن سنّتي عربي و پسنديده بود، آيا پيامبر خدا از آن غفلت داشته است؟ و يا آن را از ياد برده و آيهها را به ابو بکر داده و روانهاش کرده است و چون او به سوي مکّه بيرون آمده، به مقصد نرسيده، پيامبرصلي الله عليه وآله آنچه را از ياد برده بود، به ياد آورده است و يا يکي از اصحاب به يادش آورده که چه امر واجبي را بايد رعايت ميکرده است، در حالي که پيامبرصلي الله عليه وآله، اسوه والاي مکارم اخلاقي و رعايت دورانديشي و حسن تدبير است؟ و چگونه ممکن است که اين يادآورندگان (تا مدّتي پس از خروج ابو بکر) از اين نکته مهم که به طور عادي از آن غفلت نميشود، غافل ماندهاند ؟! مانند آن است که بگوييم: جنگجو، سلاحش را فراموش کند! و آيا به وحي الهي بر پيامبرصلي الله عليه وآله واجب بوده است که اين سنّت عربي را نقض نکند؟ و آيا آن، يکي از احکام شرعي در اين زمينه است و حرام است که حاکم مسلمان، پيماني را به دست غير خود يا کسي از غير خاندانش نقض کند؟ اين حکم، چه معنايي دارد؟ آيا حکمي اخلاقي است که پيامبرصلي الله عليه وآله ناچار بوده آن را رعايت کند؛ زيرا مشرکان، اين نقض را نميپذيرفتهاند، جز آن که از خود پيامبرصلي الله عليه وآله يا کسي از خاندانش بشنوند؟! و حال آنکه آن زمان، مسلمانان سيطره داشتند و زمام امور به دست پيامبرصلي الله عليه وآله بود و ابلاغ هم ابلاغ است، به وسيله هر کس که باشد. يا اينکه مؤمناني که مخاطب گفته «عَهَدتُّم» و گفته «وَأَذَ نٌ مِّنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِي إِلَي النَّاسِ» و گفته «فَاقْتُلُواْ الْمُشْرِکِينَ» بودند، اين نقض را به رسميت نميشناختند، جز آن که از پيامبرصلي الله عليه وآله يا کسي از خاندانش بشنوند، حتي اگر آيههاي نقض را از ابو بکر شنيده باشند؟!... علّامه طباطبايي در ادامه نقدِ سخن رشيد رضا که ابو بکر را امير الحاج و عليعليه السلام را مُبلّغ آيههاي برائت و دستيار ابو بکر دانسته است، ميگويد: و بحث بيشتر در مسئله امارت حج، تأثيري در فهم معناي گفته «لا يؤدّي عنک إلّا أنت أو رجل منک» ندارد؛ زيرا امير الحاج بودن، خواه براي ابو بکر يا عليعليه السلام باشد و دلالت بر فضيلتي داشته يا نداشته باشد، از شئون و حقوق ولايت مطلقه اسلامي است که به حاکم، حقّ دخالت در امور دنيايي جامعه اسلامي و اجراي احکام و شرايع ديني را ميدهد؛ اما چنين اختياري را در معارف الهي و امور وحيانيِ نازل شده از آسمان درباره دين، به او نميدهد. آري، در اختيار پيامبر خداست که روزي ابو بکر را و روزي عليعليه السلام را براي سرپرستي حاجيان نصب کند و روزي اسامه را بر ابو بکر و عموم اصحاب، فرماندهي دهد و روزي ابن امّ مکتوم را بر مدينه بگمارد، در حالي که برتر از او در آن شهر هست و پس از فتح مکّه، کسي را امير آنجا کند و يا بر يمن و نيز بر امور زکات، کسي را بگمارد و ابو دجانه انصاري يا سباع بن عرفطه غفاري را - بنا به آنچه در نقل ابن هشام آمده است -، در سال حجّة الوداع در مدينه به جاي خود نهد، حال آن که ابو بکر در آن جاست و به حج نيامده است، بنا به آنچه بخاري و مسلم و ابو داوود و نسايي و جز آنها روايت کردهاند. پس ميتوان گفت که اين نصبها، تنها دلالت بر اين دارند که حضرت، صلاحيت آن شخص را براي تصدّي و اداره امور، باور داشته است. و امّا وحي آسماني با آن همه معارف و شرايع، نه پيامبر و نه کسي ديگر حقّ تصرّف و دخالت در آن را ندارند و ولايت مطلقه ايشان بر امور جامعه اسلامي، تأثيري در فراگيري و محدوديت يا قبول و نسخ وحي الهي و مانند آن ندارد و سنّتهاي قومي و عادتهاي جاري، حاکميتي بر سخن خدا ندارند تا لازم آيد که وحي با آنها تطبيق شود يا در اين امور مهم، اقوام و خويشان به جاي انسان بنشينند. و خلط ميان اين دو باب موجب ميشود تا معارف الهي از اوج کمال و شکوه خود به حضيض افکار اجتماعي - که تحت تأثير رسوم و عادتها و اصطلاحهاست -، سقوط کند و انسان، حقايق معارف الهي را با افکار عاميانهاي که فرا گرفته، تفسير کند و آنچه را اجتماعْ بزرگ ميشمارد، بزرگ بشمارد، نه آنچه را خداوندْ بزرگ شمرده است، و آنچه را مردمْ کوچک ميشمارند، کوچک بشمارد تا آنجا که نويسندهاي محترم در معناي کلام وحياني بگويد: آن، عادت عربيِ محترمي است ماموريت به سوي يمن پيامبر خدا پس از فتح مکّه و پيروزي بر قبيلههاي اطراف آن در نبرد حنين، به گسترش دعوتش پرداخت و از جمله، معاذ بن جبل را به يمن گسيل داشت. او در حلّ برخي از مسائل درماند و بازگشت. سپس خالد بن وليد را فرستاد؛ ولي او هم کاري از پيش نبرد و پس از شش ماه اقامت، توفيقي به دست نياورد. آنگاه پيامبر خدا، عليعليه السلام را فرا خواند و او را همراه نامهاي به آن سو فرستاد. علي عليه السلام با بياني رسا و گفتاري مؤثّر، نامه را بر مردم فروخواند و آنان را به توحيد، دعوت کرد. پس قبيله «هَمْدانْ» اسلام آورد. عليعليه السلام خبر اسلام آوردن آنان را به پيامبر خدا گزارش داد. پيامبرصلي الله عليه وآله شادمان شد و همدانيان را دعا کرد. در گزارشهاي ديگر از درگيري مولا با قبيله «مَذحِج» سخن رفته است که امامعليه السلام به سرزمين آنان درآمد و ايشان را به اسلام، دعوت نمود و چون نپذيرفتند و جنگ را در پيش گرفتند، حضرت با آنان جنگيد و پس از فراري دادن آنان، دوباره به اسلام، دعوتشان کرد و غنايم نبرد را گِرد آورد و به ضميمه صدقات نجران در موسم حج به پيامبرصلي الله عليه وآله ملحق شد. پيامبرصلي الله عليه وآله، قضاوت در يمن را نيز به عهده عليعليه السلام نهاد و براي استواري در آن دعايش کرد. منابع تاريخي، نمونه هايي از اين قضاوتها را گزارش کردهاند. اکنون اين سؤال ميتواند چهره نمايد که همه اين وقايع در يک سفر براي عليعليه السلام رخ داده است يا در چند سفر ؟ ابن سعد به دو سفر مولا تصريح ميکند. افزون بر اين، چگونگي گزارشهاي درگيري با قبيله مَذحِج نيز مستقلبودن آن «سريّه» را نشان ميدهد. در متون مرتبط با رفتن مولا به يمن و چگونگي اين مأموريت بزرگ، عظمتها و منقبتهايي براي مولاست که مينگريد. تاريخ الطبري - به نقل از ابو اسحاق از بَراء بن عازب -: پيامبر خدا، خالد بن وليد را به سوي مردم يمن فرستاد تا آنان را به اسلام دعوت کند و من در ميان کساني بودم که با او رفتيم. پس شش ماه ماند و مردم به او پاسخ مثبت ندادند. پس پيامبرصلي الله عليه وآله، علي بن ابي طالبعليه السلام را فرستاد و به او فرمان داد تا خالد و همراهانش را بازگرداند و اگر کسي از همراهان خالد بن وليد خواست با او بيايد، اجازه دهد. من از کساني بودم که به دنبال عليعليه السلام رفتيم. چون به اوايل يمن رسيديم، به آنان خبر رسيد و همه جمع شدند و عليعليه السلام برايمان نماز صبح را خواند و چون فارغ شد، ما را به يک صف کرد و در جلوي ما ايستاد و پس از حمد و ثناي الهي، نامه پيامبر خدا را برايشان خواند. پس قبيله هَمْدان، همگي در يک روز مسلمان شدند. عليعليه السلام اين را به پيامبر خدا نوشت و چون ايشان نامهاش را خواند، به سجده افتاد و سپس نشست و فرمود: «سلام بر هَمْدان، سلام بر هَمْدان!». سپس اهل يمن، پي در پي مسلمان شدند. الطبقات الکبري: پيامبر خدا، عليعليه السلام را به يمن فرستاد و پرچمي براي وي بست و با دست خود، بر سرش عمامه نهاد و فرمود: «پيش رو و باز نگرد. چون بر سرزمينشان فرود آمدي، تا نجنگيدهاند با آنان مجنگ». پس عليعليه السلام با سيصد سوار، بيرون آمد و آن، نخستين گروه سواري بود که به سرزمين مَذحِج، وارد ميشد. پس عليعليه السلام يارانش را پراکنده کرد و آنان، اموال و غنايم و زن و فرزند و شتر و گوسفند و مانند آن را آوردند و عليعليه السلام، بريدة بن حصيب اسلمي را بر غنيمتها گمارد و او همه آنها را براي عليعليه السلام گِرد آورد. سپس عليعليه السلام اجتماع آنان را ديد و به اسلام دعوتشان کرد؛ امّا آنان از پذيرفتن اين دعوت، خودداري ورزيدند و تير و سنگ پرتاب کردند. عليعليه السلام هم يارانش را سازماندهي کرد و پرچمش را به مسعود بن سنان سِلمي سپرد و با يارانش بر آنها حمله بُرد و بيست تن از آنان را کشت. آنان متفرّق و فراري شدند؛ اما عليعليه السلام آنان را تعقيب نکرد. سپس آنان را به اسلام دعوت کرد. شتابان، اجابت کردند و چند تن از رؤساي آنان با او بر اسلام، بيعت کردند و گفتند: ما بر قوم پشت سرمان ولايت داريم و اين هم زکات ماست. پس حقّ الهي را از آنها برگير. عليعليه السلام، غنيمتها را گِرد آورد و به پنج بخش قسمت کرد و در يک سهم نوشت: «براي خدا» و بر آن [پنج سهم]، قرعه زد. نخستين سهم، قسمت خمس درآمد و بقيه را بر يارانش قسمت نمود. سپس بازگشت و در مکّه به پيامبرصلي الله عليه وآله ملحق شد که در سال دهم براي حج به آنجا آمده بود. پ امام عليعليه السلام: پيامبر خدا مرا به يمن فرستاد و به من فرمود: «اي علي ! با کسي مجنگ تا آن که او را دعوت کني و به خدا قسم، اگر خداوند به دست تو کسي را هدايت کند، برايت از آنچه خورشيد بر آن ميتابد، بهتر است و تو بر او ولايت داري، اي علي!». امام عليعليه السلام: پيامبر خدا مرا به يمن فرستاد. گفتم: اي پيامبرخدا ! مرا به سوي قومي که از من سالمندترند، ميفرستي تا ميان آنان قضاوت کنم؟ فرمود: «برو که خداي متعال، زبانت را استوار ميدارد و قلبت را راهنمايي ميکند».. السيرة النبويّة - به نقل از ابو عمرو مدني -: پيامبر خدا، علي بن ابي طالبعليه السلام را به يمن فرستاد و خالد بن وليد را نيز با سپاه ديگري اعزام کرد و فرمود: «اگر به هم رسيديد، علي بن ابي طالب فرمانده باشد» الإرشاد: عمرو [بن معديکرب] مرتد شد و بازگشت و قومي از بني حارث بن کعب را غارت کرد و به سوي قوم خود رفت. پس پيامبر خدا، علي بن ابي طالبعليه السلام را خواست و او را بر مهاجران امارت داد و به سوي بني زبيد فرستاد و خالد بن وليد را با گروهي از اعراب، روانه کرد و به او فرمان داد که به سوي قبيله جعفي برود و چون دو گروه به هم رسيدند، علي بن ابي طالبعليه السلام فرمانده باشد. امير مؤمنان حرکت کرد و خالد بن سعيد بن عاص را بر پيشقراولان خود گمارد و خالد بن وليد، ابو موسي اشعري را فرمانده پيشقراولان خود کرد. قبيله جعفي، چون خبر حرکت سپاه را شنيدند، دو دسته شدند: يک دسته به يمن و دسته ديگر به قبيله بني زبيد ملحق شدند و خبر اين به امير مؤمنان رسيد. پس به خالد بن وليد نوشت که هر جا پيک من به تو رسيد، توقّف کن؛ اما خالد نايستاد. پس [عليعليه السلام] به خالد بن سعيد نوشت: راه را بر او ببند و نگهش دار. پس خالد [بن سعيد]، راه را بر او بست و وي را نگه داشت تا امير مؤمنان به او رسيد و وي را بر مخالفتش سرزنش کرد. سپس حرکت کرد تا بني زبيد را در وادي کُشَر[ ديدار کرد و چون بني زبيد او را ديدند، به عمرو گفتند: اي ابو ثور ! چگونه هستي هنگامي که اين جوان قريشي تو را ببيند و از تو خراج بگيرد؟ گفت: اگر مرا ببيند، خواهد دانست. پس عمرو بيرون آمد و هماورد طلبيد. امير مؤمنان به سويش حرکت کرد که خالد بن سعيد برخاست و به او گفت: اي ابو الحسن! پدر و مادرم فدايت باد! بگذار من با او بجنگم. امير مؤمنان به وي فرمود: «اگر من بر تو حقّ اطاعت دارم، سر جايت بايست». پس ايستاد. سپس امير مؤمنان به جنگ عمرو آمد و چنان فريادي بر سر او کشيد که گريخت و برادر و پسر برادرش کشته شدند و زنش، رکانة بنت سلامة با چند زن ديگر، اسير شدند و امير مؤمنان بازگشت و خالد بن سعيد را بر بني زبيد گمارد تا زکاتهاي آنان را بگيرد و به هر يک از فراريان که مسلمان شد و بازگشت، امان دهد. برخي از دعاهاي پيامبر براي امام
>خدايا! براي من ياوري از خاندانم قرار ده؛ علي، برادرم را >خدايا! قلبش را از علم و فهم و حکمت و نور، آکنده ساز >خدايا! قلبش را هدايت کن و زبانش را استوار بدار >خدايا! حق را داير مدار او قرار بده >خدايا! هر کس او را دوست ميدارد، دوستش بدار، و هر کس دشمنش ميدارد، دشمن بدار >خدايا! هر کس او را ياري ميکند، يارياش ده و هر کس وي را وا مينهد، او را وا بنه >خدايا! او را نصرت ده و با او نصرت بخش >خدايا! گرما و سرما را از او دور کن >خدايا! او را شفا بده >پروردگارا! مرا تنها مگذار >خدايا! به حق علي، علي را بيامرز >دعاهاي جامع پيامبر براي امام خدايا! براي من ياوري از خاندانم قرار ده؛ علي، برادرم را پيامبر خداصلي الله عليه وآله: خدايا! همان گونه که برادرم موسي گفت، ميگويم: خدايا! براي من ياوري از خاندانم قرار ده؛ علي برادرم را. پشتم را با او محکم بدار و او را در کارم شريک گردان تا فراوان تسبيحت کنيم و به ذکرت بپردازيم که تو به ما بينايي . امام باقرعليه السلام: چون آيههاي «وَ اجْعَل لِّي وَزِيرًا مِّنْ أَهْلِي - هَرُونَ أَخِي - اشْدُدْ بِهِي أَزْرِي ؛ و براي من ياوري از خاندانم قرار ده - هارون، برادرم را - پشتم را با او محکم بدار» نازل شد، پيامبر خدا روي کوهي بود. پس پروردگارش را خواند و فرمود: «خدايا! پشتم را با برادرم علي محکم بدار» و خداوند، دعايش را اجابت کرد . پيامبر خداصلي الله عليه وآله: اي سرور و خداي من ! از تو ميخواهم که برايم ياوري از خاندانم قرار دهي که بازويم را بدان قوي کني. پس علي را ياور و برادر من قرار ده و شجاعت را در دل او بنِه و هيبتش را در دل دشمن بيفکن. ر. ک: ج8، ص 106 (وزير من). خدايا! قلبش را از علم و فهم و حکمت و نور، آکنده ساز امام عليعليه السلام: من شب و روز بر پيامبر خدا وارد ميشدم و چون ميپرسيدم، پاسخم ميداد، و اگر ساکت ميماندم، او آغاز [به سخن] ميکرد، و آيهاي بر او نازل نشد، جز آن که قرائتش کردم و تفسير و تأويل آن را دانستم. و او از خدا خواست که هيچ يک از آموختههايش را در حلال و حرام و امر و نهي و طاعت و معصيت، فراموش نکنم و نکردم. او دستش را بر سينهام نهاد و فرمود: «خدايا! قلبش را از علم و فهم و حکمت و نور، آکَنده ساز». سپس به من فرمود: «پروردگار عز و جل به من خبر داد که دعايم را در حقّ تو اجابت کرد». امام عليعليه السلام: پيامبر خدا... دستش را بر سينهام مينهاد و سپس ميفرمود: «خدايا ! قلبش را از علم و فهم و نور و حلم و حکمت و ايمان، آکَنده ساز و دانايش کن و نادانش مساز و او را حفظ کن و از يادش مبر». پيامبر خداصلي الله عليه وآله: خداوند متعال با من درباره علي پيماني بست. پس گفتم: «اي پروردگار ! آن را براي من روشن کن». گفت: بشنو. گفتم: «شنيدم». گفت: بيگمان، علي، پرچم هدايت است.... گفتم: «خدايا ! دلش را روشني بخش و بهارش را ايمان قرار ده». پس خداوند گفت: اين را براي او انجام دادم خدايا! قلبش را هدايت کن و زبانش را استوار بدار امام عليعليه السلام: پيامبر خدا مرا به يمن فرستاد. گفتم: اي پيامبر خدا ! مرا در حالي که جوانم، براي قضاوت در ميان آنان ميفرستي و من نميدانم قضاوت چيست؟ با دستش بر سينهام زد و سپس فرمود:«خدايا ! قلبش را هدايت کن و زبانش را استوار بدار» و پس از آن، هيچگاه در قضاوت ميان دو نفر به ترديد نيفتادم. تاريخ بغداد - به نقل از عمر بن علي از پدرش علي بن ابي طالبعليه السلام -: پيامبرصلي الله عليه وآله مرا براي گماردن بر يمن فرا خواند. به او گفتم: اي پيامبر خدا ! من جواني کم سن و سال هستم و از قضاوت آگاهي ندارم. پيامبر خدا، دو - يا سه - مرتبه بر سينهام زد و هر بار ميفرمود: «خدايا ! قلبش را هدايت کن و زبانش را استوار بدار». پس گويي که همه علم نزد من است و قلبم از علم و فقه آکنده شد و در قضاوت ميان دو نفر، ترديد نکردم. المستدرک علي الصحيحين - به نقل از ابن عبّاس -: پيامبرصلي الله عليه وآله، عليعليه السلام را به يمن فرستاد و فرمود: «احکام و شرايع دين را به آنها بياموز و ميانشان قضاوت کن». عليعليه السلام گفت: من از قضاوت آگاهي ندارم. پس به سينهاش زد و فرمود: «خدايا ! او را در قضاوت، هدايت کن».[3] . امام عليعليه السلام: پيامبرصلي الله عليه وآله برايم دعا کرد و فرمود: «خدايا ! قلبش را هدايت نما و سينهاش را گشاده کن و زبانش را استوار بدار و او را از گرما و سرما محافظت فرما». خدايا! حق را داير مدار او قرار بده پيامبر خداصلي الله عليه وآله: خداوند، علي را بيامرزد ! خدايا! حق را بر مدار او بچرخان، هر جا که بگردد. پيامبر خداصلي الله عليه وآله: خدايا! حق را بر مدار علي بچرخان، هر جا که بگردد. ر. ک: ج 8، ص 426 (فخر رازي). ج 2، ص 225 (علي با حق است). خدايا! هر کس او را دوست ميدارد، دوستش بدار، و هر کس دشمنش ميدارد، دشمن بدار پيامبر خداصلي الله عليه وآله: هر که من مولاي اويم، علي مولاي اوست. خدايا! هر کس او را دوست ميدارد، دوست و هر کس او را دشمن ميدارد، دشمن بدار. پيامبر خداصلي الله عليه وآله: اين [علي]، وليّ هر کس است که من مولاي اويم. خدايا! هر کس او را دوست ميدارد، دوستش بدار. خدايا! هر کس او را دشمن ميدارد، دشمنش بدار. پيامبر خداصلي الله عليه وآله - روز غدير خم -:خدايا ! هر کس من مولاي اويم، علي مولاي اوست. خدايا! هر کس او را دوست ميدارد، دوستش بدار و هر کس او را دشمن ميدارد، دشمنش بدار و هر کس وي را ياري ميکند، يارياش کن و هر کس او را کمک ميکند، کمکش کن. پيامبر خداصلي الله عليه وآله - در حَجّة الوداع -:هر کس که خدا و پيامبرش مولاي اويند، اين [علي] مولاي اوست. خدايا! هر کس او را دوست ميدارد، دوستش بدار و هر کس وي را دشمن ميدارد، دشمنش بدار. خدايا! با هر کس از مردم که به او محبت دارد، دوست و با هر کس که وي را دشمن ميدارد، دشمن باش . تاريخ دمشق - به نقل از عمرو ذو مر و سعيد بن وهب و زيد بن يثيع -: شنيديم که عليعليه السلام در رُحْبه ميفرمايد: «شما را به خدا سوگند ميدهم، هر کس که شنيده پيامبرصلي الله عليه وآله در روز غدير خم چه گفته است، برخيزد». پس سيزده نفر برخاستند و گواهي دادند که پيامبر خدا فرمود: «آيا من به مؤمنان از خود آنها سزاوارتر نيستم؟». گفتند: آري، اي پيامبر خدا ! پس دست عليعليه السلام را گرفت و گفت: «هر کس من مولاي اويم، اين، مولاي اوست. خدايا ! هر کس او را دوست ميدارد، دوستش بدار و هر کس با وي دشمني ميکند، با او دشمني کن، و هر کس که او را دوست ميدارد، دوستش بدار و هر کس از او نفرت دارد، از او نفرت داشته باش. و هر کس او را ياري ميکند، يارياش کن، و هر کس او را وا ميگذارد، وا بگذارش». پيامبر خداصلي الله عليه وآله: خداوند، دشمن کسي است که با علي دشمني ورزد. پيامبر خداصلي الله عليه وآله: هر کس من مولاي او هستم، علي مولاي اوست. خدايا! هر کس او را دوست ميدارد، دوستش بدار، و هر کس دشمنش ميدارد، او را دشمن بدار، و به هر کسْ او را کمک ميکند، کمک کن، و هر کس را که يارياش ميکند، ياري ده و هر کس را که او را وا مينهد، وا بنه، و دشمنش را وا گذار. [خدايا!] تو خود براي او و فرزندانش باش، و به نيکي جانشين او در ميانشان شو، و در آنچه به آنان ميدهي برکت ده، و آنان را با روح القدس تأييد فرما، و در زمين به هر سو رو کردند، حفظشان کن، و امامت را در ميان آنان قرار ده، و از هر که اطاعتشان کرد، سپاسگزاري کن، و هر کس را که نافرمانيشان کرد، هلاک گردان که تو نزديک و اجابت کنندهاي. ر. ک: ج 2، ص 237 (واقعه غدير). خدايا! هر کس او را ياري ميکند، يارياش ده و هر کس وي را وا مينهد، او را وا بنه پيامبر خداصلي الله عليه وآله - درباره عليعليه السلام -: خدايا! هر کس او را دوست ميدارد، دوستش بدار، و هر کس او را دشمن ميدارد، دشمنش بدار، و هر کس او را ياري ميکند، يارياش ده، و هر کس او را وا مينهد، وي را وا بنه. پيامبر خداصلي الله عليه وآله: خدايا! هر کس علي را ياري ميکند، يارياش ده. خدايا! هر کس علي را گرامي ميدارد، گرامياش بدار. خدايا! هرکس علي را وا مينهد، او را وا بنه. پيامبر خداصلي الله عليه وآله: خدايا! علي را ياري کن. خدايا! گرامي بدار آن را که علي را گرامي ميدارد. خدايا! هر کس علي را وا مينهد، او را وا بنه. پيامبر خداصلي الله عليه وآله: هر کس من مولاي اويم، علي مولاي اوست. خدايا! هر کس او را دوست ميدارد، دوستش بدار، و هر کس او را دشمن ميدارد، دشمنش بدار، و هر کس او را ياري ميکند، يارياش ده، و هر کس او را وا مينهد، وي را وا بنه و به هر کس او را کمک ميکند، کمک کن. ر.ک: ج 2، ص 237 (واقعه غدير). خدايا! او را نصرت ده و با او نصرت بخش المعجم الکبير - به نقل از ابن عبّاس -: چون پيامبر خدا پرچم را در جنگ خيبر به عليعليه السلام داد، اندکي برايش دعا کرد و فرمود: «خدايا! او را ياري کن و با او عزّت بخش، و بر او مهر بورز، و با او مهر آور، و او را نصرت ده، و با او نصرت بخش. خدايا! هر کس او را دوست ميدارد، دوستش بدار، و هر کس با او دشمني ميکند، دشمنش بدار». پيامبر خداصلي الله عليه وآله - درباره عليعليه السلام در روز غدير خم -: خدايا! يارياش کن، و با او ياري ده، و بر او مهر بورز، و با او مهر آور، و او را نصرت ده، و با او نصرت بخش. خدايا! هر کس او را دوست ميدارد، دوست بدار، و هر کس او را دشمن ميدارد، دشمن بدار. تاريخ دمشق - به نقل از ابو ذر -: از پيامبر خدا درباره علي بن ابي طالبعليه السلام سخناني شنيدم که اگر يکي از آنها درباره من بود، برايم از دنيا و همه آنچه در آن است، محبوبتر بود. شنيدم پيامبر خدا ميفرمايد: «خدايا! او را ياري کن و با او ياري ده. خدايا! او را نصرت ده و برايش نصرت آور که او بنده تو و برادرِ پيامبر توست». پيامبر خداصلي الله عليه وآله - درباره عليعليه السلام -: خدايا! با او مهربان باش، و بر او رحمت فرست، و نصرتش بخش، و با او نصرت ده، و يارياش برسان، و با او ياري ده که او بنده تو و سپاهي پيامبر توست. . خدايا! گرما و سرما را از او دور کن امام عليعليه السلام: پيامبرصلي الله عليه وآله براي من دعا کرد تا خداي عز و جل مرا از گرما و سرما حفظ کند. سنن ابن ماجة - به نقل از عبد الرحمان بن ابي ليلي -: ابو ليلي، هميشه با عليعليه السلام به سر ميبرد و عليعليه السلام، لباس تابستان را در زمستان، و لباس زمستان را در تابستان ميپوشيد. به ابو ليلي گفتيم: کاش رازش را از عليعليه السلام ميپرسيدي! پس عليعليه السلام فرمود: پيامبر خدا در جنگ خيبر در پيام فرستاد و من، چشمْ درد داشتم. گفتم: اي پيامبر خدا ! من چشمْ درد دارم. پس، از آب دهان مبارکش بر چشمم نهاد و سپس فرمود: «خدايا! گرما و سرما را از او دور کن». پس از آن روز، ديگر گرما و سرمايي احساس نکردم. و پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «مردي را روانه ميکنم که خدا و پيامبرش او را دوست دارند و او نيز خدا و پيامبرش را دوست دارد و نميگريزد». پس مردم، گردن کشيدند و پيامبرصلي الله عليه وآله به سوي عليعليه السلام فرستاد و پرچم را به او داد مسند البزّار - به نقل از ابو ليلي که شب و روز با عليعليه السلام به سر ميبرد -: به عليعليه السلام گفتم: مردم در نمييابند که چرا در گرما با لباس سنگين و کلفت بيرون ميآيي و در زمستان با دو تکه پارچه! عليعليه السلام فرمود: «مگر با ما نبودهاي ؟». گفتم: چرا. فرمود: «پيامبر خدا، ابو بکر را فرا خواند و برايش پرچم فرماندهي بست و سپس او را روانه کرد. او مردم را حرکت داد و شکست خورد و عقب نشست. پيامبرصلي الله عليه وآله پس از وي، عمر را فرا خواند و پرچم برايش بست و او نيز حرکت کرد و شکست خورد و بازگشت. پس پيامبر خدا فرمود: "پرچم را به مردي ميسپارم که خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز او را دوست دارند. خدا پيروزش ميکند و گريزنده نيست". پس به سوي من فرستاد و مرا فرا خواند. نزد او رفتم، در حالي که چشم درد داشتم و جايي را نميديدم. پس، آب دهان مبارکش را بر چشمم نهاد و فرمود: "خدايا! او را از گرما و سرما حفظ کن" و پس از آن، گرما و سرما مرا آزار نداد». الغارات - به نقل از ابو اسحاق سبيعي -: من روز جمعهاي بر دوش پدرم بودم و امير مؤمنان علي بن ابي طالبعليه السلام خطبه ميخواند و در همان حال با آستينش خود را باد ميزد. پس گفتم: اي پدر ! امير مؤمنان احساس گرما ميکند؟ پدرم گفت: «او احساس گرما و سرما نميکند؛ اما پيراهنش را شسته و هنوز نم دارد و چون پيراهن ديگري ندارد، آن را تکان ميدهد [تا خشک شود] »
خدايا! او را شفا بده
امام عليعليه السلام: بيمار شدم و پيامبرصلي الله عليه وآله بر من وارد شد، در حالي که ميگفتم: خدايا! اگر مرگم در رسيده، راحتم کن، و اگر نرسيده، مرا از جا بلند کن و اگر [اين بيماري]، بلا و امتحان است، شکيباييام ده. پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «چه گفتي؟». تکرار کردم. پيامبر خدا فرمود: «خدايا! او را شفا بده. او را عافيت بخش !». سپس فرمود: «برخيز !». پس برخاستم و آن بيماري ديگر به سراغ من نيامد. امام عليعليه السلام: بيمار شدم و پيامبرصلي الله عليه وآله بر من وارد شد، در حالي که ميگفتم: خدايا ! اگر اجلم سر رسيده، راحتم کن، و اگر هنوز مانده، مرا شفا بده يا عافيت بخش و اگر بلاست، شکيباييام ده. پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «چه گفتي ؟». برايش تکرار کردم. پس با دستش [بر جاي درد] کشيد و سپس فرمود: «خدايا ! او را شفا بده يا عافيت بخش !». پس از آن ديگر به آن درد مبتلا نشدم. سنن الترمذي - به نقل از شُعبة بن عمرو بن مُرّه، از عبد اللَّه بن سلمه، از امام عليعليه السلام -: بيمار بودم. پيامبر خدا بر من گذشت، در حالي که ميگفتم: خدايا! اگر اجلم سر رسيده، راحتم کن، و اگر هنوز نرسيده، مرا از جا بلند کن، و اگر بلاست، شکيباييام ده. پيامبر خدا فرمود: «چه گفتي؟». گفتهام را تکرار کردم. پيامبرصلي الله عليه وآله پايش را به من زد و فرمود: «خدايا! او را عافيت - يا شفا - ده». پس ديگر به آن بيماري مبتلا نشدم. امام عليعليه السلام: شبي تب کردم و تا صبح نخوابيدم. پس پيامبر خدا نيز بيدار مانْد و آن شب را در ميان من و مصلّايش گذراند. مقداري نماز ميخوانْد و سپس نزد من ميآمد و از احوالم جويا ميشد و مرا مينگريست و کارش اين بود تا صبح شد. پس چون نماز صبح را با اصحابش خواند، فرمود: «خدايا! علي را شفا ده و عافيت بخش که شب را به خاطر بيماري او بيدار ماندم». اُسد الغابة - به نقل از ابو رافع، درباره هجرت پيامبرصلي الله عليه وآله -: پيامبرصلي الله عليه وآله به عليعليه السلام فرمان داد که در مدينه به او برسد. پس عليعليه السلام پس از آنکه خانواده پيامبرصلي الله عليه وآله را بيرون آورد، به دنبال او روان شد. شبها راه ميرفت و روزها پنهان ميشد تا به مدينه رسيد. چون خبر ورودش به پيامبرصلي الله عليه وآله رسيد، فرمود: «علي را برايم فرا بخوانيد». گفته شد: اي پيامبر خدا ! نميتواند راه برود. پس پيامبرصلي الله عليه وآله نزد او آمد و چون وي را ديد، دست در گردنش کرد و بر پاهاي وَرَم کرده و خون چکان او گريست. سپس آب دهان مبارکش را در دستانش ريخت و با آن بر دو پاي عليعليه السلام کشيد و برايش عافيت خواست. پس عليعليه السلام تا پايان عمر از دردِ پا نناليد.
پروردگارا! مرا تنها مگذار
پيامبر خداصلي الله عليه وآله - در جنگ احزاب -: «خدايا! در جنگ بدر، عبيدة بن حارث را از من گرفتي و در جنگ احد، حمزة بن عبد المطّلب را و [امروز] اين برادر من علي بن ابي طالب است. "رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا وَ أَنتَ خَيْرُ الْوَ رِثِينَ ؛ پروردگارا ! مرا تنها مگذار و تو بهترين بازماندهاي"». شرح نهج البلاغة: چون عليعليه السلام با عمرو به مبارزه پرداخت، پيامبر خدا، پيوسته دستانش بالا بود و با چشماني فرو هشته، سر به آسمان داشت و پروردگارش را ميخواند و چنين ميفرمود: «خدايا! در جنگ بدر عبيده را از من گرفتي و در جنگ احد، حمزه را. پس امروز علي را برايم حفظ فرما. "پروردگارا ! مرا تنها مگذار، هر چند که تو بهترين بازماندهاي"» سنن الترمذي - به نقل از اُمّ عطيّه -: پيامبرصلي الله عليه وآله، سپاهي فرستاد که عليعليه السلام هم در ميان آن بود. شنيدم پيامبرصلي الله عليه وآله در حالي که دستانش را بلند کرده، ميفرمايد: «خدايا! مرا از دنيا مبر تا آن که علي را نشانم دهي». مروج الذهب: پيامبر خدا پس از آن که جعفر بن ابي طالب طيّار در مؤته شام شهيد شد، عليعليه السلام را هيچ کجا نميفرستاد، مگر آن که ميگفت: «پروردگارا ! مرا تنها مگذار و تو بهترين بازماندهاي».
خدايا! به حق علي، علي را بيامرز
امام عليعليه السلام: چيزي را ميگويم که پيش از اين به کسي نگفتهام. روزي از پيامبرصلي الله عليه وآله خواستم که براي من آمرزش بخواهد. فرمود: «ميکنم». پس برخاست و نماز گزارد و چون دستانش را به دعا بلند کرد، گوش فرا دادم، شنيدم که ميفرمايد: «خدايا، به حقّ علي نزد تو، علي را بيامرز!». گفتم: اي پيامبر خدا ! يعني چه؟ فرمود: «آيا نزد خدا کسي گراميتر از تو هست که با او به خدا شفاعت جويم؟!».
دعاهاي جامع پيامبر براي امام
امام عليعليه السلام: يک بار بيمار شدم. پس پيامبر خدا از من عيادت کرد و در حالي که بر پهلو خوابيده بودم، بر من وارد شد و کنارم نشست و مرا با لباسش پوشانيد و چون ضعفم را ديد، برخاست و به مسجد رفت و نماز گزارد و چون نمازش پايان يافت، آمد و لباسش را از روي من برداشت و فرمود: «اي علي! برخيز که بهبود يافتي». پس برخاستم، گويي که پيش از اين دردي نداشتهام؛ و پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «از پروردگارم چيزي نخواستم، جز آن که به من داد و هيچ چيز براي خود نخواستم، مگر آن که مانندش را براي تو خواستم» . امام عليعليه السلام: به دردي دچار شدم. نزد پيامبرصلي الله عليه وآله آمدم و او مرا در جاي خود نشاند و به نماز ايستاد و گوشه لباسش را رويم انداخت و سپس فرمود: «اي پسر ابو طالب ! بهبود يافتي، و هيچ ناراحتياي نداري. چيزي از خدا نخواستم، مگر آن که مانند آن را براي تو خواستم، و چيزي از خدا نخواستم، مگر آن که به من عطا کرد، جز آن که به من گفته شد: پس از تو پيامبري نيست». امام عليعليه السلام: در مسجد بر پيامبرصلي الله عليه وآله وارد شدم و او در مصلّاي خود در يکي از اتاقهايش بود. پس فرمود: «اي علي ! امشب را در همين جا که ميبيني به صبح آوردم. نماز ميخواندم و از خدايم درخواست ميکردم. چيزي از او نخواستم، جز آن که مانندش را براي تو خواستم و چيزي از خدا نخواستم، مگر که به من عطا کرد، جز آن که به من گفته شد: پيامبري پس از من نيست». تاريخ دمشق - به نقل از عبد اللَّه بن حارث -: به علي بن ابي طالبعليه السلام گفتم: مرا از بالاترين منزلتت نزد پيامبرصلي الله عليه وآله آگاه کن. گفت: باشد. روزي خوابيده بودم و پيامبرصلي الله عليه وآله نماز ميخواند. چون از نمازش فارغ شد، گفت: «اي علي ! هيچ خيري از خداي عز و جل نخواستم، مگر آن که مانندش را براي تو خواستم، و از هيچ شرّي به خدا پناه نبردم، جز آن که براي تو نيز از آن پناه خواستم» . کتاب سليم بن قيس - به نقل از مقداد -: پيامبر خدا به عليعليه السلام فرمود: «مژدهات باد اي برادر من!». کلام پيامبرصلي الله عليه وآله در حالي بود که اصحاب پيرامون پيامبرصلي الله عليه وآله، آن را ميشنيدند. عليعليه السلام گفت: خدا به تو بشارت خير دهد، اي پيامبر خدا و مرا فداي تو کند! پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «چيزي از خدا نخواستم، مگر آن که عطايم کرد، و چيزي براي خود نخواستم، جز آن که مانندش را براي تو خواستم. من از خدا خواستم که بين من و تو برادري قرار دهد، پس قرار داد، و از او خواستم که تو را پس از من وليّ هر مؤمني کند، پس کرد، و از او خواستم چون به من لباس نبوّت و رسالت پوشانده، به تو لباس وصايت و شجاعت بپوشاند. پس پوشانْد، و از او خواستم که تو را وصيّ و وارث و گنجينه علم من قرار دهد، پس قرار داد». امام عليعليه السلام: چون ابو طالب درگذشت، نزد پيامبرصلي الله عليه وآله آمدم و گفتم: عموي پيرت درگذشت. فرمود: «برو و او را [با کفن] بپوشان و کارهاي ديگرش را مکن تا نزد من آيي». پس او را پوشاندم و به نزد پيامبرصلي الله عليه وآله رفتم. فرمود: «برو و خود را شستشو ده و کار ديگري مکن تا نزد من آيي». پس خود را شستم و نزد پيامبرصلي الله عليه وآله رفتم. برايم دعاهايي کرد که در برابر آنها، شتران سرخ مو و سياه مو خوشحالم نميکند امام صادقعليه السلام: پيامبر خدا چون در قُدَيْد فرود آمد، به عليعليه السلام فرمود: «اي علي ! من از پروردگارم خواستم که ميان من و تو پيوند ولايت ايجاد کند، که چنين کرد؛ و از پروردگارم خواستم که ميان من و تو برادري قرار دهد، که قرار داد؛ و از پروردگارم خواستم که تو را وصيّ من قرار دهد، که قرار داد». دو مرد قريشي گفتند: به خدا سوگند، نزد ما يک من خرما در مشکي کهنه، محبوبتر از چيزي است که محمّد از پروردگارش خواست! چرا از پروردگارش فرشتهاي نخواست تا او را بر دشمنش ياري دهد يا گنجي که از فقرش رهايي دهد ؟ به خدا سوگند، او از خدا هيچ حق و باطلي نخواسته، مگر آن که اجابتش کرده است. پس خداوندِ منزّهِ والا نازل کرد: «فَلَعَلَّکَ تَارِکم بَعْضَ مَا يُوحَي إِلَيْکَ وَ ضَآلِقم بِهي صَدْرُکَ ؛ نکند برخي از آنچه را به تو وحي ميشود، واگذاري و بدان دل تنگ داري». تاريخ دمشق - به نقل از ابن عبّاس -: اسماء بنت عميس به من خبر داد که مدّت زيادي به پيامبرصلي الله عليه وآله چشم دوخته و ديده که او پيوسته و تنها براي علي و فاطمهعليهما السلام دعا ميکند و کس ديگري را در دعايش شريک آن دو نميکند . ر. ک: ج 8، ص 163 (از پروردگارم پنج ويژگي براي تو درخواست کردم). عروج پيامبر از سينه وصي
روزهاي پاياني عمر پيامبر خدا، روزهايي شگفت است و براي عليعليه السلام، آکنده از غم، سرشار از درد و مملوّ از رنج، و براي سياستمداران، روزهاي تلاش، چارهجويي و کوشش براي رقمزدن سياست فردا و فرداها... پيامبرصلي الله عليه وآله فرمان داد تا سپاهي را براي نبرد با روميان سامان دهند. سپاه، سامان يافت و چهرههاي برجستهاي در آن حضور يافتند و پيامبرصلي الله عليه وآله خود پرچم را بست و به دست اسامه داد. جوانبودن فرمانده، بهانهاي به دست سياستمداران داد تا با اعتراض به آن، انگيزههاي اصلي خود را در تأخير حرکت سپاه و سهلانگاري در آن، پنهان دارند. پيامبرصلي الله عليه وآله در بستر بيماري از تب ميسوخت. در آن حال و هوا، چون از سهلانگاريها آگاهي يافت، از بستر به پا خاست و با تن رنجور، آهنگ مسجد کرد و مسلمانان را از پيامدهاي ناهنجار سستيها آگاهاند و آنگاه فرمود: سپاه اسامه را حرکت دهيد. امّا سياستبازان، با درنگي که بيش از پانزده روز کشيد، عملاً از اعزام سپاه، جلوگيري کردند. پيامبر خدا که آخرين لحظات زندگاني را ميگذرانْد، زره و پرچم خود را به مولا بخشيد و او را وصيّ خود قرار داد و در ضمن نجوايي طولاني، علوم بيشماري را به امام عليعليه السلام انتقال داد و در حالي که آخرين جمله را بر زبان ميراند که: «لا، مع الرفيق الأعلي» در آغوش مولا زندگي را بدرود گفت و روح مطهّرش از روي سينه همبَر و همراهش، همگام و مدافع بيبديل و رازدار بينظيرش عليعليه السلام به سوي «رفيق اعلي» پر کشيد. اکنون مولاست و انبوه غمِ نشسته بر دل. عليعليه السلام، پيامبر خدا را با چشماني اشکبار و قلبي آکنده از غم با ياري فرشتگان و فضل بن عباس غسل داد و کفن کرد. سپس چهره پيامبر خدا را گشود و در حالي که سرشک از ديده جاري داشت، با صدايي شکسته در گلو که انبوه انبوه، اندوه و درد و رنج را فرياد ميکرد، فرمود: پدر و مادرم فدايت باد! پاک زيستي و پاکيزه رفتي ... و بر آن پيکر مطهّر نماز خواند و سپس اصحاب، دسته دسته، بر آن پيکر پاک، نماز گزاردند . امام عليعليه السلام با همکاري اوس بن خولي و فضل بن عبّاس، پيکر مطهّر پيامبر خدا را در همان جا که روح شريفش پر کشيده بود، به خاک سپرد. الإرشاد: امير مؤمنان در بيماري پيامبرصلي الله عليه وآله هيچ گاه از او جدا نميشد، جز به ضرورت. [يک بار] چون براي کاري بيرون رفت، پيامبرصلي الله عليه وآله اندکي بهبود يافت و عليعليه السلام را نديد. پس در حالي که همسرانش پيرامونش بودند، فرمود: «برادر و همراهم را برايم فرا بخوانيد» و دوباره بيحال گشته، ساکت شد. پس عايشه گفت: ابو بکر را نزدش بياوريد. پس فرا خوانده شد و بر پيامبرصلي الله عليه وآله وارد گشت و بالاي سر حضرت نشست. چون پيامبرصلي الله عليه وآله چشمانش را گشود و او را ديد، از او رو گردانيد و ابو بکر برخاست و گفت: اگر با من کاري داشت، مرا از آن آگاه ميکرد. هنگامي که ابو بکر بيرون رفت، پيامبرصلي الله عليه وآله گفتهاش را تکرار کرد و فرمود: «برادر و همراهم را برايم فرا بخوانيد». پس حفصه گفت: عمر را برايش فرا بخوانيد. پس فرا خواندند و حاضر شد و چون پيامبرصلي الله عليه وآله او را ديد، از وي نيز رو گردانيد و او هم بازگشت. سپس پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «برادر و همراهم را برايم فرا بخوانيد». پس امّ سلمه گفت: عليعليه السلام را برايش بياوريد که او جز عليعليه السلام را نميخواهد. امير مؤمنان فرا خوانده شد و چون به او نزديک شد، پيامبرصلي الله عليه وآله، اشارهاي به او کرد. پس عليعليه السلام خم شد و پيامبرصلي الله عليه وآله مدت زيادي با او نجوا کرد. سپس برخاست و در کناري نشست تا پيامبرصلي الله عليه وآله به خواب رفت. مردم به او گفتند: اي ابو الحسن! چه چيزي با تو در ميان نهاد؟ گفت: «هزار باب علم به من آموخت که هر کدامش هزار باب را بر من گشود و مرا به چيزي وصيّت کرد که اگر خدا بخواهد، بدان اقدام ميکنم». سپس پيامبرصلي الله عليه وآله سنگين شد و به حال احتضار افتاد و امير مؤمنان نزدش بود. چون زمان آن رسيد که جان از کالبد شريفش به در رود، به عليعليه السلام فرمود: «اي علي! سرم را بر دامنت بگذار که امر الهي رسيد و پس از خروج جانم، آن را به دست گير و به صورت کش. سپس مرا رو به قبله کن[10] و کار [غسل و کفن] مرا خود به عهده بگير و پيش از همه مردم بر من نماز بگزار و از من جدا مشو تا مرا در گور نهي و از خداي متعال ياري بخواه». عليعليه السلام، سرِ حضرت را به دامن گرفت و پيامبرصلي الله عليه وآله از حال رفت. پس فاطمهعليها السلام خود را بر او افکند و به صورتش مينگريست و ناله ميزد و ميگريست و ميگفت: سپيدرويي که از ابرها با روي او باران طلبيده ميشود فريادرس يتيمان، پناه بيوگان. پس پيامبرصلي الله عليه وآله چشمانش را گشود و با آواي ضعيفي گفت: «دخترکم ! اين گفته عمويت ابو طالب است. آن را مگو، بلکه بگو: "وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَي أَعْقَبِکُمْ ؛ و محمّد، جز پيامبري نيست که پيش از او هم پيامبراني بودهاند. آيا اگر او بميرد يا کشته شود، از عقيده خود باز ميگرديد؟"». پس فاطمهعليها السلام زماني دراز گريست و پيامبرصلي الله عليه وآله به او اشاره کرد که نزديک آيد. نزديک شد و پيامبرصلي الله عليه وآله رازي را به او گفت که چهرهاش شکفت. سپس در حاليکه دست راست امير مؤمنان در زير چانه حضرت بود، روح پيامبرصلي الله عليه وآله پَر کشيد. پس آن (دست) را بالا آورد و بر صورت خود کشيد. سپس او را رو به قبله نمود و چشمانش را بست و جامهاش را به رويش کشيد و به تدبير امور پيامبرصلي الله عليه وآله پرداخت کنز العمّال - به نقل از حذيفة بن يمان -: بر پيامبر خدا در بيماري منجر به فوتش وارد شدم و او را ديدم که به عليعليه السلام تکيه زده بود. خواستم عليعليه السلام را دور کنم و خود به جايش بنشينم. پس گفتم: اي ابو الحسن ! ميبينم که امشب خسته شدهاي. کاش کنار ميرفتي تا ياريات ميکردم! پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «او را واگذار. او از تو به جايش سزاوارتر است». الطبقات الکبري - به نقل از عبد اللَّه بن محمّد بن عمر بن علي بن ابي طالبعليه السلام، از پدرش، از جدّش -: پيامبرصلي الله عليه وآله در بيمارياش فرمود: «برادرم را برايم فرا بخوانيد». عليعليه السلام فراخوانده شد. پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «نزديک بيا !». [عليعليه السلام فرمود:] پس نزديک شدم و پيامبرصلي الله عليه وآله بر من تکيه زد و آن قدر به من تکيه داد و با من گفتگو کرد تا آب دهان مبارکش سرازير شد و به من رسيد و سپس سنگين شد و در دامنم فرو افتاد. پس فرياد کشيدم: اي عبّاس، مرا درياب که هلاک شدم! پس عبّاس آمد و تلاش هر دو اين بود که پيامبرصلي الله عليه وآله را به رو بخوابانند. مسند ابن حنبل - به نقل از امّ موسي، از امّ سلمه -: سوگند به آن که به او سوگند ميخورم، بيگمان، عليعليه السلام آخرين همصحبت پيامبرصلي الله عليه وآله بود. هر صبحگاه، پيامبر خدا را عيادت ميکرديم و مکرّر ميفرمود: «علي آمد؟». گمان ميکنم عليعليه السلام را در پي کاري فرستاده بود. پس از آن که آمد، حدس زدم که با او کاري دارد. پس، از اتاق بيرون آمديم و نزديک در نشستيم و من از بقيه به در نزديکتر بودم. پس عليعليه السلام به روي پيامبرصلي الله عليه وآله خم شد و پيامبرصلي الله عليه وآله با او راز ميگفت و نجوا ميکرد. سپس پيامبر خدا همان روز قبض روح شد. پس عليعليه السلام، آخرين کسي است که با پيامبرصلي الله عليه وآله بوده است. الإرشاد: پيامبرصلي الله عليه وآله به عليعليه السلام رو کرد و فرمود: «اي برادر من ! آيا وصيّت مرا ميپذيري و وعدههاي مرا بر آورده ميکني و بدهيهايم را ميپردازي و پس از من به امور خانوادهام رسيدگي ميکني؟». عليعليه السلام گفت: آري،اي پيامبر خدا ! پس فرمود: «نزديک من بيا» و عليعليه السلام نزديک شد. او را به خود چسبانْد، سپس انگشترش را از دستش بيرون آورد و به عليعليه السلام فرمود: «اين را بگير و به دستت کن». و شمشير و زره و همه ابزار جنگياش را خواست و به او داد و دستاري را نيز که هنگام مسلّح شدن و به جنگ رفتن به شکم خود ميبست، خواست وچون آوردند، آن را به عليعليه السلام داد و به او فرمود: «با نام خدا به خانهات برو». امام عليعليه السلام: پيامبر خدا قبض روح شد در حالي که سرش بر سينه من بود و جانش در کف دستم روان شد و آن را بر صورتم کشيدم و غسل او را عهدهدار شدم و فرشتگان، ياورم بودند. پس در و ديوار خانه ضجّه ميزد، فرشتگاني فرود ميآمدند و گروهي ديگر به آسمان ميرفتند و همهمه آنان از گوشم جدا نشد که بر او درود ميفرستادند تا آن که او را در آرامگاهش به خاک سپرديم . امام زين العابدينعليه السلام: پيامبر خدا قبض روح شد و سرش در دامان عليعليه السلام بود. الطبقات الکبري - به نقل از شعبي -: پيامبر خدا وفات يافت و سرش در دامان عليعليه السلام بود و عليعليه السلام غسلش داد و فضل [بن عباس] نِگَهش داشته بود و اسامه به فضل، آب ميرساند. الطبقات الکبري - به نقل از ابو غَطَفان -: از ابن عبّاس پرسيدم: آيا ديدي هنگامي که پيامبر خدا جان داد، سرش در دامان کسي باشد؟ گفت: جان داد، در حالي که به سينه عليعليه السلام تکيه داده بود. گفتم: عروه برايم گفته است که عايشه ميگويد: پيامبر خدا ميان سينه و گلوي من جان داد. ابن عباس گفت: آيا ميفهمي [چه ميگويي] ؟! به خدا سوگند، پيامبر خدا جان داد، در حالي که به سينه عليعليه السلام تکيه داده بود و او و برادرم فضل بن عبّاس غسلش دادند. الطبقات الکبري - به نقل از عبد اللَّه بن حارث -: چون پيامبرصلي الله عليه وآله قبض روح شد، عليعليه السلام برخاست و در را محکم بست. پس عبّاس به همراه بني عبد المطّلب آمدند و بر در ايستادند و عليعليه السلام ميفرمود: «پدر و مادرم فدايت باد ! در زندگي و مرگ، خوشبو بودي» و بويي خوش که تاکنون مانندش را نيافته بودند، در هوا پراکنده شده بود. عبّاس به عليعليه السلام گفت: مانند زنان، گريه و زاري مکن و به کار پيامبرصلي الله عليه وآله بپرداز. عليعليه السلام فرمود: «فضل را بر من وارد کنيد». انصار گفتند: شما را به خدا سوگند ميدهيم که ما را در [غسل و کفن و نماز] پيامبر خدا بي بهره مگذاريد. و يکي از مردانشان را به نام اوس بن خَولي داخل نمودند و او با يک دستش کوزهاي آب ميآورد. پس عليعليه السلام پيامبرصلي الله عليه وآله را ميشست و دستش را زير پيراهن ميبرد و فضل، لباس را نگه ميداشت و مرد انصاري آب ميآورد و بر دست عليعليه السلام پارچهاي بود که دستش را در آن ميکرد و به زير پيراهن ميبُرد. الطبقات الکبري - به نقل از عمر بن علي بن ابي طالب -: چون پيامبر خدا را بر تخت نهادند، عليعليه السلام فرمود: «کسي به امامت نماز ميّت نايستد که او خود، امام شما در مرگ و زندگي است!». پس مردم، دسته دسته وارد ميشدند و [فُرادا] صف به صف و بدون امام بر او نماز ميخواندند و تکبير ميگفتند و عليعليه السلام در برابر پيامبر خدا ايستاده بود و ميفرمود: «سلام بر تو، اي پيامبر ! رحمت و برکات خدا بر تو! خدايا! ما گواهي ميدهيم که او آنچه را بر وي نازل شده بود، رسانْد و براي امّتش خيرخواهي کرد و در راه خدا با تمام توان کوشيد تا آن که خدا دينش را عزّت بخشيد و کلمه او کامل شد. خدايا! ما را از کساني قرار بده که از آنچه بر او نازل کردهاي، پيروي ميکنند و پس از او ما را استوار بدار و با او گِرد هم آور!». پس مردم آمين ميگفتند تا اينکه مردان و سپس زنان و پس از آن کودکان، بر حضرت نماز گزاردند. تاريخ الطبري - به نقل از ابن اسحاق -: آنان که به قبر پيامبر خدا داخل شدند: علي بن ابي طالبعليه السلام و فضل بن عباس و قُثَم بن عبّاس و شُقران، آزاد شده پيامبر خدا، بودند و اوس بن خَولي، عليعليه السلام را قسم داد که از پيامبرصلي الله عليه وآله بي بهرهشان نگذارد. پس عليعليه السلام به او فرمود: «پايين بيا». پس با آنان داخل قبر شد. الطبقات الکبري - به نقل از ابن جريج، از امام باقرعليه السلام -: پيامبرصلي الله عليه وآله سه غسل داده شد: با آب و سدر، از زير پيراهنْ شستشو شد، با آب چاهي در قُبا به نام «غَرس» که از آنِ سعد بن خَيثمه بود و از آن مينوشيد؛ و عليعليه السلام غسلش را به عهده گرفت. عبّاس، آب ميريخت و فضل، نِگَهش داشته بود. امام عليعليه السلام - از سخنانش هنگامي که به غسل و تجهيز پيامبر خدا مشغول بود -:پدر و مادرم به فدايت باد، اي پيامبر خدا! با مرگ تو، رشتهاي گسست که با مرگ کس ديگري نگسست؛ رشته خبر گرفتن و خبر دادن و اخبار آسماني. سوک تو چنان ويژه است که ديگر مصيبتها را تسلّي داد، و چنان گسترده است که همگان را به سوک نشاند؛ و اگر نبود که به شکيبايي فرمان دادهاي و از بيتابي بازداشتهاي، اشک ديده را بر تو به پايان ميبرديم. درد ما، ماندگار و اندوهمان هميشگي، اما در مصيبت تو اندک است؛ ليکن مرگ را نه ميتوان بازگردانْد و نه ميتوان راند. پدر و مادرم به فدايت باد! ما را در پيشگاه پروردگارت ياد کن و در خاطرت نگاه دار! ر. ک: ج 8، ص 83 (جايگاهش نزد پيامبر). ج 8، ص 190 (آخرين وداع کننده). اللهم صل و سلم وزد و بارک علی سیدة الجلیلة الجمیلة المعصومة المظلومة الکریمة النبیلة المکروبة العلیة ذات الاحزان الطویلة فی المدة القلیلة الرضیة الحلیمة العفیفة السلیمة المجهولة قدرا و المخفیة قبرا المدفونة سرا و المغصوبة جهرا سیدة النساء الانسیة الحوراء امَ الائمةالنقباء النجباء بنت خیر الانبیاء الطاهرة المطهرة البتول العذراء فاطمة التقیة الزهراء علیها السلام صبوری غم دوری و اشک دیده و سوز جگرها سرای بی سر و فراق هم نفس وقامت خم ما بازم صبوری ، بازم صیوری
خنده غم و داغ دلبرو این فصل غربت کنج عزلت و حال ماتم و خانه در تب وتا بازم صبوری ، بازم صیوری
درگه درو میخ بر درو خون روی دیوار یاس پرپرو روی نیلی و ضرب دست اعدا بازم صبوری ، بازم صیوری
ضربه در و پهلوی مادر و طفل بی پناهم منو شورغیرت و دست بسته و تنهای تنها بازم صبوری ، بازم صیوری
رفتی و حبیبم میر چون اسیرم منو درد دوری منو خار در چشم منو چاه غربت منو داغ زهرا بازم صبوری ، بازم صیوری ایام جانسوز شهادت اولین شهیده ولایت حضرت فاطمه زهرا سلام الله بر تمام شیعیان تسلیت باد
امیرمومنان در واپسین لحظات زندگی حضرت زهرا چون او را مشاهده نمود که قطرات اشک در اطراف دیدگان مبارکش حلقه زده فرمود: ای بانوی من چرا گریه می کنی؟ بی بی فرمود : به حال تو گریه می کنم که بعد از من با چه حوادثی مواجه خواهی شد امیرمومنان فرمود : گریه مکن به خدا سوگند این مصائب در راه خداوند در نزد من بسیار ناچیز است آنگاه حضرت زهرا وصیت فرمود که به شیخین اجازه ندهید در مراسم تجهیزش حضور پیدا کنند و امیرمومنان نیز به وصیتش عمل کرد
سینه ای کز معرفت گنجینه اسرار بود کی سزاوار فشار آن درو دیوار بود آنکه کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی ز کجا پهلوی او را تاب آن آزار بود گردش گردون دون بین کز جفای سامری نقطه پرگار هستی مرکز مسمار بود صورتش نیلی شد از سیلی که چونسیل سیاه روی گیتی زین مصیبت تا قیامت تار بود
بالا رفتن از شانههاي پيامبر براي شکستن بتها
کعبه در هماره تاريخ، جلوه يکتا پرستي بوده است. بدان روزگاران که پيامبر خدا فرمان بعثت يافت و براي هدايت امّت برانگيخته شد، جاهليان از سرِ جهل و کژ انديشي اين خانه توحيد را از بتهاي گوناگون آکنده بودند و بدين سان، مرکز توحيد را با اين عمل نابخردانه، به شرک، آلوده بودند. پيامبرصلي الله عليه وآله به زدودن اين همه زشتي و ناهنجاري همّت ورزيد و عليعليه السلام را براي زدودن جلوههاي شرک از خانه توحيد، همراه برد. مولا بر دوش پيامبر خدا برآمد و بُت بزرگِ قريشيان - و به نقلي بت خزاعه - را از فراز خانه توحيد به زمين افکند. اين فضيلت عظيم (بت شکني بر دوش پيامبر خدا) را در گستره تاريخ، فقط عليعليه السلام دارد؛ موهبتي که هيچکس با آن بزرگوار در آن، شريک نيست. امام عليعليه السلام: همان شبي که پيامبر خدا به من فرمان داد که در بسترش بخوابم و از مکّه هجرت کرد، مرا با خود، نزد بتها برد و فرمود: «بنشين!». پس من کنار کعبه نشستم. سپس پيامبر خدا از شانههاي من بالا رفت و فرمود: «برخيز!». من او را بلند کردم و چون ضعفم را در زير خود ديد، فرمود: «بنشين!». پس نشستم و او را پايين آوردم. پيامبر خدا براي من نشست و به من فرمود: «اي علي! تو از شانههاي من بالا برو» و من هم بالا رفتم. سپس پيامبر خدا مرا بلند کرد و چنان پنداشتم که اگر بخواهم، به آسمان دست مييابم. روي کعبه رفتم و پيامبر خدا کنار رفت تا من، بت بزرگ آنان (قريش) را که از مس بود و با ميخهاي آهنين به سقف کعبه محکم شده بود، بيندازم. پس پيامبر خدا به من فرمود: «چارهاي برايش بينديش» و من دست به کار شدم و در کارِ آن بودم و پيامبر خدا ميفرمود: «دوباره! دوباره!». پس من پيوسته در کار آن بودم تا موفّق شدم. پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: «آن را در هم بکوب» و من آن را در هم کوبيده، شکستم و پايين آمدم. المستدرک عليالصحيحين - به نقل از ابومريم از امام عليعليه السلام -: پيامبر خدا، مرا با خود برد تا به کعبه رساند و به من فرمود: «بنشين!». پس من کنار کعبه نشستم و پيامبر خدا از شانههاي من بالا رفت و به من فرمود: «برخيز!». پس برخاستم و چون ضعفم را در زير خود ديد فرمود: «بنشين!». پس پايين آمدم و نشستم. سپس به من فرمود: «اي علي! از شانههاي من بالا برو». پس من از شانههاي ايشان بالا رفتم و پيامبر خدا مرا بلند کرد. چون مرا بالا برد، چنان پنداشتم که اگر بخواهم، به کرانه آسمان دست مييابم. پس بر بالاي کعبه رفتم و پيامبر خدا کنار رفت و به من فرمود: «بت بزرگ آنان (بت قريش) را بينداز» و بت از مس بود و با ميخهاي آهنين به سقف کعبه محکم شده بود. پس پيامبر خدا به من فرمود: «چارهاي برايش بينديش» و پيوسته به من ميگفت: «زود باش! زود باش! "جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَطِلُ إِنَّ الْبَطِلَ کَانَ زَهُوقًا؛ حق آمد و باطل رفت که باطل، رفتني است"». پس من پيوسته در کارِ آن بودم تا موفّق شدم. پس فرمود: «پَرتابش کن!». من پرتابش کردم و شکست و از بالاي کعبه به پايين پريدم و با پيامبرصلي الله عليه وآله به سرعت بازگشتيم و بيم آن داشتيم که کسي از قريش يا غير آنان، ما را ببيند. و [آن بت]، ديگر بالاي کعبه نرفت. امام عليعليه السلام - خطاب به ابو بکر -: «به خدا سوگندت ميدهم، آن که پيامبر خدا او را براي انداختن و شکستن بت کعبه بر دوشش گرفت تا آنجا که اگر ميخواست به کرانه آسمان دست يابد، دست مييافت، تو بودي يا من؟». ابو بکر گفت: بلکه تو بودي. تحقيق و بررسي نقلهاي اين حادثه بس فراوان است. به گفته علّامه عاليقدر، عبد الحسين اميني، پيشوايان حديث و تاريخ، آن را گزارش کردهاند، بيآنکه در سندهاي آن خدشه کنند و در نقل آن، ترديد روا دارند. آنچه اندکي کاوش ميخواهد و نيازمند تحقيق و تفحّص و روشن سازي است، زمان وقوع حادثه است. گردآوري و دستهبندي انبوه نقلها و گزارشهاي بسيار فراوان در اين زمينه، نشاندهنده آن است که نقلها چهار گونهاند: 1. برخي گزارشها - که بسيار فراواناند -، بدون تصريح بر زمان وقوع حادثه، در پايان نقل آوردهاند که مولا فرمود: يکي از بتها را پرتاب کردم که مانند شيشه خُرد شد. سپس فرود آمدم و من و پيامبر خدا از يکديگر سبقت ميجستيم تا در خانهها پنهان شويم، مبادا کسي ما را ببيند. 2. گزارش ديگر، گوياي اين است که حادثه در شب خروج پيامبر خدا از مکّه انجام گرفته است. 3. در گزارشي ديگر تصريح شدهاست که پيامبر خدا، همراه امام عليعليه السلام از خانه خديجهعليها السلام به راه افتادهاند و پس از شکستن بتها بازگشتهاند. 4. نقل آخر تصريح دارد که اين حادثه در جريان فتح مکّه بودهاست. سه دسته اوّل گزارشها نشان ميدهد که حادثه بايد قبل از هجرت و در اوج خفقان و اختناق مشرکان اتّفاق افتاده باشد و گمان قوي نيز همين را تأييد ميکند، اگر چه بعيد نمينمايد که حادثه دو بار اتّفاق افتاده باشد؛ يعني پيامبر خدا در آن هنگامه هول و هراس و در فضاي تاريک قبل از هجرت، اينحرکت بزرگ و شرکزدا را همراه عليعليه السلام انجام دادند و طبيعي مينمايد که مشرکان - که مکّه، مسجد الحرام و کعبه را در اختيار داشتند -، دگربار، بتها را بر جاي نهاده و کعبه را آلوده باشند و آنگاه در فتح مکّه، براي آخرين بار، اين حرکت عظيمْ تکرار شده باشد. برخي از محدّثان و عالمان، اين تعدّد را احتمال دادهاند. علّامه مجلسي که در جايي از بحار الأنوار، گزارشهاي مربوط به فتح مکّه را آورده، در جايي ديگر، به نقلهاي ديگر اشاره کرده و نوشته است: اما اين که شکستن بتها در فتح مکّه بوده باشد، از اين حديث و نيز بيشتر احاديث وارد شده در اين موضوع، استفاده نميشود؛ بلکه صراحت برخي احاديث و ظهور برخي ديگر، گواه وقوع آن پيش از هجرت است. پس ميتوان با قول به تعدّد واقعه، ميان اخبار، جمع کرد. احمد بن محمّد بن عليّ بن احمد عاصمي (م 378 ق) از اديبان و عالمان قرن چهارم خراسان، در کتاب ارجمند زين الفتي في شرح سورة «هل أتي» نيز اين احتمال را داده است. گمراه دین 310 عمر 310 یا بلاء دین اسلام310 جهل عرب 310ابا جهل در دین 310کفری310 حرامیان 310 نا اهل کل مذاهب310 نامردیه 310اهل نابکار 310اهل نابکار310 درد کل مذاهب310 نا اهل کل مذاهب 310نابکاراهل دین310نیرنگ310 قاصب مذهب الله 310 مذهب ناحق اهل دین 310گره اهل دینه 310 قفل اهل دین 310 قاصب مذهب الله 310 مخالف اهل دین 310 فاسق دینه 310 نیرنگ310 با اهل منافق310 ملعون و پلید اهل دین 310قاصب بکل دین 310 اهل نابکار 310 بمنافق اول 310 ابله منافقا310 جاهل منافق310 حرامیان عمر310 اباجهل دردین310 فاسق دینه310کفری 310 ابله منافقا 310 منکر310نیرنگ310احمقها احمقها 310 بمار زنگی310کلب کلب هار310 ابله منافقا310جاهل منافق310دلیل نفاقه 310کفری310 منکر 310دلیل نفاقه310جهل عرب310جاهل منافق310جهل عرب 310نیرنگ 310 اباجهل در دین 310گمراه دین 310 جاهل منافق 310 کفری310 دلیل نفاقه 310جهل عرب 310 اباجهل در دین 310حرامیان 310 نامردیه 310دزدانه فدک فاطمه 310 منکر 310 وهابیه منافقی 310 ابله منافقا 310 عمر310 فتنه ها 310+231= 541 ظالم 971-430 مقصر = 541 +430 مقصر = 971 ظالم -310 عمر ظالم 971-310 عمر = 661 عثمان - 430 مقصر = 231 ابوبکر نامردیه 310عمر 310 نیرنگ310نمرودی 310 310ابله منافقا 310جاهل منافق 310به ابحد عمر310نیرنگ 310حرامیان 310جاهل منافق 310نمرودی310 گمراه دین310 فاسق دینه 310کفری 310 فاسق دینه 310منکر 310نیرنگ310 عمر310نامردیه310 کفری 310نیرنگ 310گمراه دین310ابله منافقا310 نامردیه310حرامیان 310عمر310منکر 310نمرودی 310نیرنگ310نمرودی310 گمراه دین310 فاسق دینه 310کفری310 قاصبان بدین310حرامزاده پلید310 حرامیان 310بدجنس عالم احمقا 310گبر پلید دین 310 منکر 310سگ هار پلید 310وحشی هاریا 310بابقره 310حاهل منافق 310 بمردک پلید 310حرامزاده پلید310 فاسق دینه310کلب کلب هار310جهل مرکبی 310بمار زنگی 310 رمز زناه310 فسق کلیه310گمراه دین310گمراه دین310 فسق دینها 310گمراه دین 310 جاهل منافق310 فاسق دینه 310 فسق دینها310 دزدان فدکه فاطمه 310دزدان فدکه فاطمه310حرامیان310بی ایمان دین اسلام 310گبرپلید دین310 310 حرامیان310 دقلبازملحد310ببقرها 310بقلدره دینه310کلب کلب هار310 جاهل منافق 310نارجهیما 310سم ری310سامری قوم محمد عمرابن خطاء 310 گمراه دین310جهل مرکبی310با کافرها 310بانادانه دین اسلام310 بمردک پلید310 آشوبا310 دقل بازملحد310کفری310 منکر310سامری310 گمراه دین 310جاهل منافق 310حرامیان 310سم ری 310 سامری قوم محمد و سامری قوم موسی شجره الملعونه بودند 310 منکر 310سگ هارپلید310 310کلب کلب هار310وحشی هاریا310فس قینی310ابله منافقا 310سامری 310سم ری 310 سامری قوم محمد و سامری قوم موسی شجره الملعونه بودند310 سامری310 گمراه دین310 مکرن310حرامیان 310بی ایمان دین اسلام310 عمر 310 گمراه دین 310 منکر 310 کفری 310 نامردیه 310 عمر 310 جاهل منافق 310 حرامزاده پلید 310 رمززناه 310 گمراه دین 310منکر 310نامردیه 310با وهابیه نادان دین حق 310 کفری310 نیرنگ310نمرودی 310سامری310 310مار زنگی 310کفری منکر 310جاهل منافق 310 نامردیه 310عمر 310 سگ مردها310نیرنگ 310نمرودی310سامری310 گمراه دین310 مکرن310 خباثتی1512-1202 سه خلیفه = 310 عمر 310نامردیه 310 منکر310 کفری310نیرنگ 310 عمر310بوگند مردابا 310سگ مرد ها 310 کبر پلید دین 310بقلدره دینه 310نار جهیما 310 جهل عرب 310 اباجهل در دین 310 دلیل نفاق 310 و ابوبکر 231به ابجد خائنان 772-451 عمر و ابوبکر = 231 ابوبکر احمق ملحد 231 احمق ملحد 231 فاسق ابوبکر231 نفاق 231 عصیان231فاسق231 قفان231. قفان در قول عمر: انی استعمل الرجل فاجر 231 یه فاجریا 231دزده دینه اسلامی 231 راه دزدی231 دزده دینه اسلامی231به دقل باز کودن 231فقان 231احمق ملحد231با ناحق دینه 231 با دزد گربها231 ادیانی جعلی باطل 231 بابی عقلیها231یاابوسفیانی231دورویه 231عصیانی231ابوبکر231 با دینه ناحق 231راه دزدی231عصیان 231 دزده دینه اسلامی231 ابوبکر 231 احمق ملحد231 لانه جاسوسیه 231با احمقی بدینه231 عمر ابوبکر 231نفاق دورویه 231 فقان 231 چاه عمیقه231 ابوبکر 231جزو خائنان به رسول خدا بوده الله اکبر کلمات هم غوغا نموده اند به ابجد اشراردینها772-541= 231 ابوبکر ابوبکر231 نفاق 231 احمق ملحد231 عصیان231فاسق231 قفان231 احمق ملحد 231 قفان در قول عمر: انی استعمل الرجل فاجر 231 یه فاجریا 231دزده دینه اسلامی 231 راه دزدی231 دزده دینه اسلامی231به دقل باز کودن 231فقان 231احمق ملحد231با ناحق دینه 231 با دزد گربها 231 بابی عقلیها 231عصیانی231ابوبکر231 با دینه ناحق 231راه دزدی231عصیان 231 دزده دینه اسلامی231 ابوبکر 231با احمقی بدینه231 عمر ابوبکر 231نفاق دورویه 231 فقان 231 چاه عمیقه231 ابوبکر و عمر 541قاتلی 541 عدواهل بیت 527 +14 معصوم = 541 ابوبکر و عمر 541 عدواهل بیت بوده اند 310بمار زنگی 310 نظرات شما عزیزان:
+ نوشته شده در دو شنبه 9 اسفند 1395برچسب:, ساعت 16:42 توسط برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اسلامه حق 245 علی 110+ 135فاطمه = 245 و آدرس aaaali110.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.به ابجد اسلامه حق 245 یعنی فاطمه و علی 245 وصی پیامبر 359-231 ابوبکر = 128حسین وزیر پیامبر 476 - 231= 245علی فاطمه 245وصی نبیا 169علی مهدی169 با نماینده بحق محمد علی حسن حسین مهدی 245 اسلامه حق 245 یعنی علی110+ +135= 245 اسلامه حق 245 منظور علی و فاطمه پدر مادر شیعیان میباشنددرود و صلوات خدا بر پدر و مادر شیعیان اهل بیت پیغمبر اسلام
حکم الله حکم قرآن 553 -541 فتنه ها عمر ابوبکر= 12 امام هویت اسلام 553 -541 عمر ابوبکر = 12 قرآن چهار مذاهب باطل دردین اسلام خدایی بایداز خجالت بمیرند ده سال است قادر به جواب گویی نیستند مناظره جاثلیق بزرگ مسیحیان با ابوبکر رکب وبا و شکست ابوبکر خائن منافق قاصب جاه طلب مناظره مامون خلیفه عباسی با علمای 73 فرقه باطل در حقانیت امام علی شیعه یعنی اصل مذهب اصل اسلام110مذهب واقعی الله شیعه میباشد 110یگانه مذهب الله محمد علی 385 شیعه385 با کلمه 66 الله 66 زنده 66 یگانه66آگاه جهان 66دادگاه مذهب 66 ادیان66 الله 66 امام و اسلام خود را ثاب سیزده رجب به ابجد سیزده 86+110علی=196 دین اسلام 196 کلید اسلام196 کلید بدین الله 196 امام کل دین 196 گوهر بحر ولایت علی مگر نام محمد هم علی نیست آئینه روی محمد علیست گریه و خنده پیامبر اسلام =اصل اسلام 253+132 بدین الله = 385 شیعه 385 دین واقعی جهان اسلام است مذهب واقعی جهان شیعه است به دو ابجد =مجاهد 70+40اصل ولایت 110 علی 110ولی دین110 مجاهد53 احمد53 علی فاطمه53 آل طاها آل یاسین53 مذهب امام اول ثانی ثالث رابع خامس سادس سابع ثامن تاسع عاشرهادی عشر ثانی عشر253+132 اسلام =385 شیعه انسان خلیفه خداوند برای کارهای ارزشی قایل است به ابجد انسان کامل253+132 اسلام= 385 شیعه 385 بانوی عترت الله زهراست سرحلقه انبیایو اولیاء زهراست مومن136 آئینه136علی136به ابجد کبیر وصغیر علی 136 مومن الله202 آئینه الله202 محمد علی202آقای من 20202 امیر المومنین 12 حرف و ابجدش58+12= 70+40 اصل ولایت = 110 علی 110ولی دین 110 دین الهی110 یمین110 اصحا علی 110+135 فاطمه =245 کلید مذهب اسلام 245 علی فاطمه 245 مذهب الله150+46 نماینده الله محمد علی = 19 قرآن 351 یعنی 132 اسلام +202 محمد علی +17 نماز = 351 قرآن 351+34باکلام حق =385 شیعه دین الله130+183مذهب اسلام +72دین الله130 +183مذهب اسلام +72 کاملترین مذهب امامت 72بدین ها= آدم داود پسر قرضاوی مفتی اهل سنت مصر شیعه شد ایجانب تمام دکترین دنیا را به مبارزه علمی علم ابجد ریاضی قرآن دع |
تير 1401 4
ارديبهشت 1401 2 فروردين 1401 1 اسفند 1400 12 بهمن 1400 11 دی 1400 10 آذر 1400 9 آبان 1400 8 مهر 1400 7 شهريور 1400 6 تير 1400 4 خرداد 1400 3 ارديبهشت 1400 2 فروردين 1400 1 اسفند 1399 12 بهمن 1399 11 دی 1399 10 آذر 1399 9 آبان 1399 8 مهر 1399 7 شهريور 1399 6 مرداد 1399 5 تير 1399 4 خرداد 1399 3 ارديبهشت 1399 2 فروردين 1399 1 آبان 1396 8 مهر 1396 7 شهريور 1396 6 خرداد 1396 3 تير 1395 4 خرداد 1395 3 ارديبهشت 1395 2 فروردين 1395 1 اسفند 1394 12 بهمن 1394 11 دی 1394 10 آذر 1394 9 آبان 1394 8 مهر 1394 7 شهريور 1394 6 مرداد 1394 5 تير 1394 4 خرداد 1394 3 ارديبهشت 1394 2 فروردين 1394 1 اسفند 1393 12 بهمن 1393 11 دی 1393 10 آذر 1393 9 آبان 1393 8 مهر 1393 7 شهريور 1393 6 مرداد 1393 5 تير 1393 4 خرداد 1393 3 ارديبهشت 1393 2 فروردين 1393 1 اسفند 1392 12 |